اسم رمان : به هادس خوش آمدید
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ژانر : اجتماعی، درام
تعداد صفحات : ۲۰۶
این رمان داستان رودابه، دختری از خانواده سرشناس شیخخانی در کرمان را روایت میکند که برای تحصیل و فرار از محدودیتهای خانوادگی به تهران میآید. در بحبوحه جنگ ایران و عراق و موشکبارانهای تهران، احسان (نامزد رودابه) و خانوادهاش ترجیح میدهند که او به جای خوابگاه، نزد یوسف، دوست بازنشسته شرکت نفت خانواده برود. یوسف که سالهاست در انزوا و با اعتیاد به الکل و سیگار روزگار میگذراند، در ابتدا با رودابه رفتار محبتآمیزی دارد، اما شباهت او به زلیخا (عمهاش که یوسف روزی عاشقش بود) و خشم فروخوردهاش از شیخخانیها، مسیر رابطهشان را به سوی فاجعه تغییر میدهد.
خلاصه رمان :
نیلوفر را همیشه با گیسوهای بسته با روبان صورتی و دامن کوتاه سفید و جر زدن های بیش از اندازه در باغ حاج شریف خان ابراهیم آباد به یاد می آورد،
سالهایی که مهندس دست زن و بچه هایش را میگرفت و چند روزی مهمان طایفه ی شیخ خانی میشد و گوسفند بود که پیش پای مهندس و زن تهرانی و دختر و پسرش به زمین زده میشد و خانم شهناز تا شش ماه حرف برای گفتن به خانم رعنا داشت.
پیراهن چهارخانه ی مردانه ای را که تازه از یک دست فروش جلو دانشگاه تهران خریده بود روی شلوار مخمل کبریتی قهوه ای رنگش انداخت. موهایش را دم اسبی بست.
گلدان بلور پر از تیله های آبی روی پاتختی را بلند کرد و مثل همیشه تکان داد از صدای در هم رفتن تیله ها و ساییده شدنشان به هم خوشش آمد گلدان را روی پاتختی گذاشت برگشت به هال،
مهندس توی آشپزخانه بود به آشپزخانه رفت دست هایش را توی ظرفشویی شست و انبوه ظرفهای نشسته ی داخل ظرفشویی را نادیده گرفت،
معنی نداشت حالا که از شلخته بازار خوابگاه دختران گریخته بود غم و غصه ی خانه ی شلخته و به هم ریخته ی یک مرد مجرد چهل و هفت ساله را بخورد که زنش و بچه هایش چهار سال پیش ولش کرده بودند و به سرمای قطب در ونکوور کانادا گریخته بودند.
_بریم به چای بزن روشن شی. رودابه کنار دو لیوان چای بطری مخصوص و گیلاس پایه بلند را دید.
برای رودابه این نوشیدنی متعلق به گذشته ی دوری بود که احتمالاً بیشتر آن ساخته ی خیالش بود در این گذشته باغ پدر بزرگش حاج شریف خان به اندازه ی کره ی زمین بزرگ میشد،
از درون این باغ وسیع جوی آبی به زلالی اشک چشم از میان ردیف سپیدارهای سر به فلک کشیده میگذشت و در خم این جویبار بطری های زیادی بود که در پوش چوب پنبه ای آنها بچه های فامیل شیخ خانی را از نزدیک شدن به آنها برحذر میداشت.
او هرگز نفهمید چه کسی و چه کسانی از فامیل از این نوشیدنی میخوردند.
اما همیشه یک بطری خالی با در چوب پنبه ای نصیب او میشد تا داخل آن مورچه عنکبوت کفش دوز که گیلاس، آلبالو، قاصدک و برگ گل بریزد و آن را در جوی آب میان باغ پدربزرگ رها کند تا با بطری های دیگر بچه های فامیل شیخ خانی مسابقه بدهد.
_امشب هواپیماهای عراقی مهمون محله تون هستند میدونستی؟؟رودا به روی راحتی چرک مرده ای روبه روی مهندس نشست.
مهندس سینی را روی روزنامه های باطل و رنگ و رو پریده ی وسط میز گذاشت و زیر سیگاری پر از خاکستر و فیلتر سیگار را از زیر روزنامه ها در آورد و کنار جعبه ی خالی دستمال کاغذی پر از آشغال گذاشت.