اسم رمان : ناخواسته
نویسنده : نگار حسین پور
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 532
ماجرا از اونجا شروع میشه که “نازی” به جونِ دخترعمهش مجبور میشه بره ایران. تو این سفر یهو چشمش میافته به “فریدون”. دیدن دوبارهٔ فریدون و التماسهای “سوزان” که یه چیزِ بااصطلاحاً “ناخواسته” رو قبول کنه، زندگیشو یهدفعه به هم میریزه و میبینه کلی رازِ قایممکنی تو کار بوده…
خلاصه رمان :
ایدا روی صندلی انتظار نشسته بود با خشم گفت:ایشون فوبیای اسانسور و فضای بسته دارند.
خانم عزتی که هم سن و سالای خودمون بود با لحنی دوستانه گفت:خیلی ها اینجورین اشکالی نداره بشین تا برات یه لیوان آب بیارم بعدش برید سر کارتون.
کنار دست ایدا روی صندلی نشستم و در حین نوشیدن آب اهسته طوری که خانم عزتی متوجه نشود گفتم: به خدا اگه می خواستی با من بیای از عذاب وجدان می مردم. ایدا با ناراحتی پچ پچ کرد: تو نمیدونی من بدم میاد از اینکه با غریبه ها تو اسانسور تنها باشم؟
اب را نوشیدم و کمی حالم جا آمد: دیوونه اون پسر دوست باباته غریبه نیست که_ چه دوستی که من اصلا ندیدمشون؟ حرفای خنده دار نزن شهرزاد.
این را گفت و بلند شد، من هم پشت سر او بلند شدم و دنبالش به سمت اتاقی که روز قبل خانم عزتی نشانمان داده بود رفتم که فرزاد جلوتر از ما داخل اتاق شد.
سلام کردیم و او برعکس برادرش با رویی باز جواب هر دو ما را داد و گفت خانم مهندسای جوان کنار من بشینید تا اصول اولیه کارو بهتون بگم فقط سریع چون اصلا وقت ندارم ، باید برم شهرداری.
فرزاد وسط نشست، من و ایدا دو طرفش لب تاپ را باز کرد و یک سری برنامه و ارم مخصوص دفتر و اصول کاری را آموزش داد و به من گفت اینکه دکوراسیون داخلی هم میدانم خیلی به کارشان می آید.
بعد از گذشت یک ساعت بلند شد و گفت:اولین کارتون که معرفتون هم حساب میشه پلن یه مجتمع مسکونی انتهای بن بسته که همه اطلاعاتش داخل این پوشه اس اگر هم نیاز به سایت داشتین با آقای طالبی هماهنگ کنید.
بعد از رفتن فرزاد هر دو سریع شروع به کار کردیم خیلی به کارمان علاقهداشتیم در حین کار آقای جعفری ابدارچی دفتر برایمان چای و شیرینی آورد که خیلی به ما مزه داد.
با اینکه اصلا از چای خوشم نمی اید اما هنوز هم طعم آن چای و شیرینی در دهانم است!با سرو صدایی که از بیرون می آمد متوجه شدیم که وقت نهار است.
در همین حین خانم عزتی که به ما گفته بود پریسا صدایش کنیم داخل اتاق شد و گفت:آقای جعفری داره غذاهای کارکنا رو گرم میکنه تقریبا یه ربع دیگه در سلف باز میشه ، شماها غذا دارید؟
نگاه مایوسی بین من و ایدا رد و بدل شد و تصادفی با هم گفتیم: نه متاسفانه _اشکال نداره دکتر و چند تا از بچه ها هم نهار ندارن میخوام براشون سفارش بدم برای شما چی بگیرم؟من و ایدا هم سفارشاتمان را دادیم و تا یک ربع بعد که سلف باز شود به کارمان ادامه دادیم.