اسم رمان : شاه نشین عمارت دلگشا
نویسنده : صفورا اندیشمند
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 3467
دلنشین، تنها دختر خانوادهٔ دریانوردیان، در آغوشِ رفاه و محبت رشد کرده بود. اما تقدیر، او را به عقد مسیح رادپور درآورده بود؛ مردی که با مهارت تمام، احساساتش را بازی داده بود. اکنون، در شبی که باید سرشار از شادی میبود، او خود را در چنگال خشونتی پنهان مییافت. ترس، اندوه و سردرگمی، وجودش را فرا گرفته بود… فردا چه خواهد شد؟
خلاصه رمان :
حوا دوست صمیمی ام بود. همسایه و هم کیش و همراه من ! رفت و آمد خانوادگی داشتیم. حوا دختر حاج مرتضی دلگشا بود. فامیلی شان دلگشا بود اصلا محله را به نام خود زده بودند از بس در این محله قدیمی بودند. گمانم تمام اجدادشان از اول در این محله زندگی میکردند . بدجور ادعای مالکیت محله از وجنات و صحبت هایشان می ریخت . و بقیه هم بدون اینکه متوجه باشند، این را چون قانون نانوشته ای پذیرفته بودند .
حوا دو خواهر و یک برادر داشت. حمیرا و حوریه و امیر همایون . حوا دختر آخر بود و همسن و هم کلاس من ! با هم مدرسه می رفتیم .
حاج مرتضی همین یک پسر را داشت و تمام سرمایه گذاری هایش را روی همین یک پسر انجام میداد حاج مرتضی و شیرین خانم به شدت پسر دوست بودند و اعتقاد عجیبی به پسرشان ، امیر همایون داشتند.
پسر دوست بودنشان ، گاهی دختران خانواده مخصوصا حوا را کلافه می کرد امیر همایون دوست و همسن دانیال ما بود. با هم حسابی کاسه کوزه یکی بودند تمام وقت و ساعتشان با همدیگر می گذشت. هر چه دانیال شر بود و آتش می سوزاند ، این پسر بدتر از او شرور و آتش بیار معرکه بود.
اصلا یک جوری بود یک جور دوست داشتنی و مردانه ی شرور ! یک جور خشن تو دل برو ! یک جور حامی همیشه عصبانی ! با چشمهایی مهربان ! حوا عاشق برادر سرسخت و خشنش بود و من چقدر به او حسودی میکردم.
یکی از آرزوهای دوران کودکی ام این بود که امیر همایون همیشه حواسش به من باشد هرگاه من و حوا با هم بودیم ، محبت و مهربانی برادرانه ی امیر همایون علاوه بر حوا ، شامل حال منم میشد.
نمیدانم این محبت کردن برای او برادرانه محسوب میشد یانه؛ اما من از همان کودکی تعلق خاطر عجیبی به این پسر نوجوان داشتم !
خب تقصیری هم نداشتم. از بس مهربان و محترم بود ! از بس جذاب و مردانه بود! از بس همه جا حرف ، حرف امیر همایون دلگشا بود !
پدر حوا از ثروتمندان منطقه بود از آنها که بازار پارچه در دستشان هست و اگر اراده کنند؛ میتوانند یک شبه بازار را بالا و پایین کنند فوق العاده مرد خیر و دست به خیری بود. مردی جدی ، خشک و البته با شوکت و منزلت !
بزرگتر از پدرم بود با همسرش شانزده سال اختلاف سنی داشت. زن اولش سر زا با بچه رفته بود و بعد از مرگ همسر و فرزند نوزادش، شیرین خانم را برایش نشان کرده بودند .
مادرم میگفت حاج مرتضی ، بعد از مرگ همسرش ، همچون روحی شده بود مرده . داشت دیوانه میشد میگفتند زنش را خیلی دوست داشت .