سایه، دختر دانشجوی باهوش اما مرموزی است که برای تأمین هزینههای زندگی، بازیهای خطرناکی با پسرها میکند. وقتی "نوید"، استاد دانشگاه، او را به شرکتش میآورد، با "فرهان"، مردی ثروتمند و صاحب عمارتی که عمهاش سالهاست در آن خدمت میکند، آشنا میشود. اما این عمارت پر از راز است و هرچه سایه بیشتر کنجکاوی میکند، به حقایقی تلخ درباره گذشتهاش پی میبرد...
مرگ پدر مثل توفانی سهمگین بر سر خانواده بیتا فرود آمد. نه مرگی آرام، بلکه پایانی تلخ برای مردی که رسوایی همسرش، قطره قطره جانش را میکشید. حالا تنها یادگارش: انبوهی از قبضهای پرداخت نشده و چشمان نگران فرزندانش بود. رضا، شانههایش را راست کرد و اداره کارگاه را به عهده گرفت. اما بیتا نمیتوانست تماشاچی باشد. "بگذار من هم کمک کنم!" التماسش میکرد. هر روز، هر ساعت. ولی انگار دنیا برای این خانواده آزمونی سختتر تدارک دیده بود... گرهی که به این زودیها باز نمیشد.
«این رمان، دلنوشتهایست از عشقِ برکه و یزدان؛ دو دلی که در گردباد «نشدنها» به هم چنگ میزنند. داستانی از اشتیاقی سوزان، از تلاشهایی که گاه به جرقهای امید میرسد و گاه در تاریکی «نمیشود»ها گم میشود. اما چه زیباست این تقلا کردن در مسیر عشق! خواندنش نه فقط لطف که ضرورتی ست برای هر قلب تپندهای...»
این رمان داستان رودابه، دختری از خانواده سرشناس شیخخانی در کرمان را روایت میکند که برای تحصیل و فرار از محدودیتهای خانوادگی به تهران میآید. در بحبوحه جنگ ایران و عراق و موشکبارانهای تهران، احسان (نامزد رودابه) و خانوادهاش ترجیح میدهند که او به جای خوابگاه، نزد یوسف، دوست بازنشسته شرکت نفت خانواده برود. یوسف که سالهاست در انزوا و با اعتیاد به الکل و سیگار روزگار میگذراند، در ابتدا با رودابه رفتار محبتآمیزی دارد، اما شباهت او به زلیخا (عمهاش که یوسف روزی عاشقش بود) و خشم فروخوردهاش از شیخخانیها، مسیر رابطهشان را به سوی فاجعه تغییر میدهد.
بهار، دختر جوانی که در کودکی خانوادهاش را در یک سانحهٔ رانندگی از دست میدهد، نزد عمهاش بزرگ میشود. با وضعیت مالی نامناسب، به عنوان منشی در یک شرکت معتبر کار میکند، غافل از اینکه رئیس شرکت، "آرمان"، دوست صمیمی برادر ناشناختهاش است—برادری که وجودش از او پنهان شده بود. با نزدیک شدن به آرمان، احساساتش شعلهور میشود، اما کشف میکند او همسر و فرزندی دارد...
همه میترسند، حتی سایههاشان. من برای عشق نیامدهام—برای مرگ آمدهام. میخواهم هر عضوِ آن خانوادهی جنایتکار را نابود کنم. پس وقتی یک غریبهی زخمی به دنبال پناه زیر تختِ من میخزد، به او رحم نمیکنم. او فقط یک مهره است... و من بازی را تنهایی ادامه میدهم."**