اشکهایش بیصدا جاری شد، اما لذتی که در وجودش شعله میکشید، از هر جادویی قویتر بود. همهچیز غیرواقعی بود—جز تماس بدنش با آن پسر. نور خورشید از لای شاخههای مرده به درون میخزید و چشمانش را میبوسید. او با او ملایم نبود. برخلاف دیگر مردها، با او مثل یک عروسک چینی رفتار نمیکرد. تا قبل از این، نمیدانست چقدر رفتارهای ساختگی دیگران آزاردهنده است. برای بقیه، نام "دونپورت" او را به یک تاجطلایی تبدیل کرده بود که نباید لمس شود—اما برای آن پسر، او فقط یک زن بود. با اینکه نوزده سالش بود، خانوادهاش هنوز او را بچه میدانستند. تا دو هفته پیش، وقتی آن مرد را دید، هرگز از چهارچوبهای تنگشان خسته نشده بود.
دلنشین، تنها دختر خانوادهٔ دریانوردیان، در آغوشِ رفاه و محبت رشد کرده بود. اما تقدیر، او را به عقد مسیح رادپور درآورده بود؛ مردی که با مهارت تمام، احساساتش را بازی داده بود. اکنون، در شبی که باید سرشار از شادی میبود، او خود را در چنگال خشونتی پنهان مییافت. ترس، اندوه و سردرگمی، وجودش را فرا گرفته بود... فردا چه خواهد شد؟
سالار (۱۵ ساله) در کنار قبر پدرش، دستان کوچک برادرش را میفشرد...زمان میگذرد—خواهر هم میمیرد. سالار (با چشمانی پر از اشک): *«قسم میخورم هیچ وقت مادر و برادرم گرسنه نمانند!»* ...اما سالها بعد: کیمیا (دختر نابینا) وارد زندگیشان میشود. نگاه های عمیق—سکوت های پرتنش. حالا یک سؤال: *«تعهد خانوادگی یا عشق؟»*
یاس، زنی مستقل که پس از شکست عشقی گذشتهاش، به سختی به امیر اعتماد میکند. اما پدر سنتیاش و تردیدهای امیر، رابطهشان را به بنبست میکشاند. ارشام، با پیشینهای متفاوت از یاس، با عشق بیقیدوشرط به او نزدیک میشود و آنها با هم ازدواج میکنند. اما وقتی امیر به همسری دخترخالهی ارشام درمیآید، رازهای گذشته و احساسات فروخورده، همه را درگیر یک بحران عاطفی میکند...
زندگی غیرمنتظره است! گذشته را که نگاه میکنم میبینم:ـ روزهای سخت تمام شدند، باور نمیکردم اما شد. ـ روزهای خوش تکرار شدند، فکر نمیکردم اما آمدند. ـ آدمهایی که فکر میکردم "بهترین"اند رفتند...و فهمیدم افراد بهتر هم وجود دارند.خیلی زیاد! ـ گاهی برای چیزهای بیارزش گریه کردم.ـ گاهی به چیزهای غمگین خندیدم. ـ بعضی وقتها فقط گذشت، و بعضی وقتها واقعاً زندگی کردم.زندگی همین تضادهاست!
یک اشتباه، سرنوشت دو خانواده را برای همیشه تغییر میدهد. رادمان، در آتش خشم، دختر حاجعلی را میرباید، اما به زودی درمییابد حق با او نبوده است. حالا باید با پیامدهای تصمیمش روبرو شود؛ همزمان که قلبش به سمت دختری میل میکند که نباید دوستش بدارد... آیا عشق بر کینه پیروز خواهد شد؟
عشق اجباری یا عشق از دست رفته؛ این پرسشِ همیشگی است. در هزارتوی احساسات، چه راهی باید برگزید؟ دختری که مسیر عشقش پر از پیچیدگی بود، «نرسیدن» برایش آسانتر از «رسیدن» شد. این داستان، روایت قلبهایی است که در جستجوی یکدیگرند، اما تقدیر، وصال را از آنان دریغ میکند... قصهٔ ما حکایت نازگل و عشق نافرجامش است. آیا او به آرزویش خواهد رسید؟ با نازگل همراه شوید؛ خواندن این روایت، تجربهای است تأملبرانگیز.شاید اگر سرنوشت خاموش بماند،بتوان تصمیمی درست گرفت...