اسم رمان : حسرت دیدار تو
نویسنده : مریم جعفری
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 332
سالار (۱۵ ساله) در کنار قبر پدرش، دستان کوچک برادرش را میفشرد…زمان میگذرد—خواهر هم میمیرد. سالار (با چشمانی پر از اشک): *«قسم میخورم هیچ وقت مادر و برادرم گرسنه نمانند!»* …اما سالها بعد: کیمیا (دختر نابینا) وارد زندگیشان میشود. نگاه های عمیق—سکوت های پرتنش. حالا یک سؤال: *«تعهد خانوادگی یا عشق؟»*
خلاصه رمان :
هما رفتن پسرش را نگریست و مطابق هر روز دعای خیرش را بدرقه راهش نمود.آفتاب تابستان با تابشش روی شیشه ماشین انعکاسی داغ داشت ولی با همه داغی اش قادر نبود رشته افکار سالار را از هم بگسلد فکر او به گذشته پر کشیده بود.
به خیلی قبل او به پیر مردی که شیشه ماشینش را در فاصله ای که چراغ قرمز بود دستمال میکشید می نگریست ولی حواسش جای دیگری بود از روی عادت سکه ای کف دست دراز شده پیرمرد نهاد و به راه افتاد.
رنگ کادیلاک مشکی اش دو چندان برق می زد و انعکاس نورش چشمش را می آزرد. عینکش را به چشم زد و با آرامش خاطر به عقب تکیه داد و دوباره به فکر فرو رفت به بیست و دو سال قبل بازگشت وقتیکه فقط پانزده سال داشت و طعم تلخ بی پدری را چشید.
پدرش کارگر کارخانه تولید یخچال بود با حقوق اندک یک کارگر اما خیلی خوشبخت بودند. هر پنج نفرشان از بودن در کنار یکدیگر لذت می بردند.
به خصوص اینکه خداوند به تازگی یکنفر به آنها افزوده بود. یک دختر زیبا که مرد خانواده سالها در آرزوی داشتنش بود.
سالار به یاد آورد که پدرش تا چه حد به ادامه تحصیل آنها علاقه نشان می داد ولی عاقبت عمرش کفاف دیدن موفقیت های آنها را نداد.
پدرش تقی جوانمرد در جوانی مرد. در سن سی و شش سالگی آنهم وقتی که آه در بساط خانواده نبود. همه دار و ندارش قالی رنگ و رو رفته پدر خدابیامرزش بود که به عنوان چشم روشنی برایش آورده بود و یخچال جمع و جور جهیزیه زنش هما.
او هنگام آمدن به خانه در یکی از بعد از ظهرهای پائیزی غمگین با ماشینی تصادف کرد و فلج شد. دوا و درمان شروع شد.
از شکسته بند محله فلان جا تا دکتر اروپا رفته چیز فهم بالا شهر هیچ کدوم کاری از پیش نبردند. هما علی رغم میل تقی طلاها و قالی را فروخت.
آنهم در آخرین روزهای عمر شوهرش تا ویزیت دکترها را بدهد.حالا خانم خانه کلفت و کارگر خانه های بیگانه شده بود و تقی چه زجری می کشید از این که همایش خانه بیگانه رختشوئی و کلفتی میکرد.
سالار از یادش نمی رفت که پدرش در بستر چقدر گریه می کرد و روزی هزار بار به خدا می گفت جونمو بگیر تا این روزهای سخت را نبینم…