اسم رمان : الهه پنجم
نویسنده : یسنا مهدی زاده
ژانر : پلیسی، تخیلی، ترسناک، عاشقانه، طنز
تعداد صفحات : 319
دنیا پس از بیست و یک سال تلاش، بالاخره خانواده واقعیاش را پیدا میکند، اما ورودش به این خانواده باعث فاش شدن اسرار تاریکی میشود که تمام باورهایش را زیر سوال میبرد. در این میان، او به پسرخالهاش علاقهمند میشود، اما رابطهشان پر از موانع عاطفی و خانوادگی است. درگیریهای آنها زمانی پیچیدهتر میشود که دنیا متوجه حضور نیروهای شیطانی در اطراف خانواده میشود و در نهایت با یک جادوگر سیاهکار که قصد نابودیاش را دارد، روبرو میشود…
خلاصه رمان :
-سحر جان من دیگه میرم…سحر – دنیا دو دقیقه وایسا با خانواده هاشون هم آشنا شو بعد برو- اوه، باشه…از دور چند نفر میان سال به همراه چند تا بچه دیگه هم اومدن.
کمی که دقت کردم هیی خدا جونم اینا اینجا چیکار میکنن؟-مال خودت…اوناهم متوجه من شدن حالا بیا و درستش کن.من با اینکه اونا هیچ وقت بهم اهمیت ندادن اما بازم خیلی برام اهمیت دارن درسته حدستون اونا خونواده من همونایی که هر روزمن و تحقیر می کردن.
اپنا خودشونن همونایی که اسم خانواده رو فقط رو خودشون دارن اما برای من کاری نکردن اونا بودن که من رو از خونه بیرون کردن فقط به خاطر اینکه بی اجازه رفتم توی یکی از اتاقهای اضافی خونه تا اونجا لباس عوض کنم.
سحر- دنیا -ها چیه چرا داد میزنی دختر؟سحر – سه ساعته زل زدی نمیدونم به کجا بعد میگی چرا داد میزنی.-ای بابا ولم کن دیه اه من میرم خدافظ-تو دنیایی؟ دنیای من؟ میخکوب شدم این کسی نبود جز مادرم نرگس.با یاد گذشته برگشتم سمتش و گفتم.- بله و شما؟نرگس – دنیا تو کجا بودی دخترم کجا بودی این همه سال چنان با گریه سوزناکی گفت که دل سنگم آب میشد.اما من فقط نگاش کردم،
به یاد اون روزی که داروی مسمومی رو ریخت تو غذام جلو چشمم و بزور داد بخورم بعد از اون دیگه نتونستم به مدت دو روز چیزی بخورم من با دقت به زن روبروم نگاه کردم.درسته اون برام مادری نکرده ولی بازم من دوسش دارم.به نگاه به سحر انداختم قایم شده بود پشت مادرش میدونستم اینا تقصیر اونه.
خانوم سحر راد، فردا لطف کن بیا اداره چون قراره کل اداره رو پاک کنی مثلا بنده خدا میخواست بهم خوبی کنه ها سحر – چیی. میخواستم جوابش رو بدم ولی چشمم که به اطراف خورد دیدم به تفنگ مادرم رو نشونه گرفته.
من دشمنای زیادی دارم اینم یکی از اونا اون لحظه من فقط به فکر نجات مادرم بودم مادرم نرگس…سحر – دنیا کجایی؟من توی به حرکت سریع پریدم جلوی مادرم و اسلحه ام رو در آوردم همه بهم نگاه میکردن و ترسیده بودن.
سحر – هی وای خدا.اون به تروریسته من از بین دندونام غریدم -سحر خفه شو نمیبینی میخواد شلیک کنه؟دیدم اون تروریسته داره کم کم برای فرار آماده میشه من قبل اون با داد در حالی که راه افتاده بودم گفتم: سحر همه رو ببر به جای اون من باید حسابشون رو برسم.