اسم رمان : آن شب
نویسنده : مریم پیروند
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 3070
*”شبی که ماه پشت ابرهای سیاه قایم شد، تقدیرم را دزدیدند…من ماهین بودم، اما او در مستیاش مرا با کس دیگری اشتباه گرفت.حالا باید تا همیشه کنار مردی زندگی کنم که یادآور تلخترین شب زندگیم است. عشقِ دیروزم را کشتند و به جایش زنجیر بستند…”*
خلاصه رمان :
بیدار بودم حتی میدونستم توی بیمارستانم ولی چشمامو باز نکردم کسی کنارم بود دلم میخواست بفهمم کیه سنگینی نگاهش و رو خودم احساس میکردم اهمیتی نداشت.
من تمام زندگیم با یه شعله سوخت و خاکستر شد و حالا تماشا کردنم توی این وضعیت مفلوک و رقت بار چیزی از بار اندوهم کم نمیکنه دکتر یا پرستار اومد توی اتاق و سرم و از توی دستم بیرون کشید و حرف زد: دکتر مرخصش کرده حال بدش حاکی از شوکیه که بهش رسیده تمام کارای لازمو همکارام انجام دادن اگه بیدار شد میتونید ببریدش_باشه ممنون.صدای یه زن بود و حتما همونی بود که توی خونه میلاد دیدمش.
لای چشمامو باز کردم همون بود لبخند خسته ای زد دکتر گفت بیدار شدی مرخصی_تو دوست دختر میلادی…از سؤالم لبخندش سرد شد_نه_پس تو خونه میلاد چیکار میکردی میتونی بلند شی یا کمکت کنم؟
ظاهرا نمی خواست بگه اونجا چه غلطی می کرده… دیگه چیزی باعث تعجبم نمیشه هر کاری تو اون خراب شده داشت تهش شد خراب شدن زندگی من .به سختی بلند شدم دستمو گرفت و از تخت پائین رفتم . _میلاد روش نمیشه بیاد پیشت به من گفت بمونم تا سرمت تموم شه برسونمت خونه…
واقعیت ترسناک دست درازی دوباره شبیه به ابر سیاه و ترسناک روی تنم سایه انداخت همراهش از اتاق رفتم بیرون درد حالا خیلی واضح تر از قبل خودشو نشون داد. تنم تازه داشت حالیش میشد اون فاجعه چطوری بهش آسیب رسونده.
از بیمارستان که رفتیم بیرون دختر که اسمش مهتاب بود به سمت رنوی مشکیش توی پارک اشاره کرد._ماشینم اون جاست بریم بشین تا برسونمت خونه…یه لحظه زانوهام تا شدن و افتادم روی زمین دختر زیر بغلم رو گرفت و انگار به کسی گفت:شما نیاید… خودم پیششم…نگاهم روی میلاد ثابت موند کنار پارس سفیدش ایستاده و قدمشو جلو برداشته بود تا بیاد پیشم…پس اون یکی کی بود که دختر گفت شما نیاید.سرم چرخید دلم نمیخواست ببینمش. اما اونم بود.
اون لعنتی و از دور مارو نگاه میکرد. نگاه حسرت بار و نادمش رو تاب نیاوردم سرمو پایین انداختم و وقتی مهتاب ریموت ماشینش رو زد نشستم روی صندلی آخی از درد از بین لبهام خارج شد. درد داشتم و تنم کوفته و سنگین بود مهتاب نشست ماشین رو روشن کرد و از پارک خارج شد نگاه پر از نفرتم رو در لحظه آخر دوختم بهش.