اسم رمان : رها در آتش عشق
نویسنده : الهه بانو
ژانر : عاشقانه،اربابی، انتقامی، درام
تعداد صفحات : 420
رها، دختری شرور با مهارتهای خارقالعاده، سالها برای رسیدن به هدفش جنگید. اما وقتی فکر میکرد همه چیز تمام شده، با خطرناکترین دشمنش روبهرو شد: شهرام، اربابی بیرحم که قدرت و خشونتش زبانزد بود. حالا در جدالی مرگ و زندگی، رها باید از تمام تواناییهایش استفاده کند تا از چنگال این غول بیاحساس فرار کند. آیا او میتواند برنده این نبرد نابرابر باشد؟ یا سرنوشت نقشهای دیگر برایش کشیده است؟…
خلاصه رمان :
عه آفتاب بگو دیگه میایی؟ -باشه رها میام ولی زیاد نمیتونم نمیمونم ای من قربون تو برم ایی خودشیرینی نکن، پسفردا میبینمت تماس رو قطع کردم گوشی رو انداختم رو مبل با خوشحالی پریدم هوا و گفتم: هورااا
لبخند خبیثی زدمو زیر لب زمزمه کردم اینم از این آفتاب بهترین دوستمه بهش گفتم تا مدتی که درمانگاه راه بیوفته بیاد کمکم اونم به زور و التماس قبول کرد…
خوشحال رفتم تو اشپزخونه به قابلمه غذا نگاهی انداختم خب دیگه آمادس برای شام ماکارونی درست کرده بودم همینجور که میز رو آماده میکردم آهنگم میخوندم…
ای که به شب هام صبحه سپیدی بی تو کویری بی شامم ای که رنجام رنگ امیدی بی تو اسیری در دامم با تو به هر غم سنگ صبورم بی تو شکسته تاج غرورم قابلمه رو از رو گاز برداشتم…
با تو یه چشمه….یهو با صدای محکم کوبیدن در خونه از ترس قابلمه از دستم افتاد جلو پام پخش بر زمین شد -چه خبر شده!!؟+ خانم دکتررر…با صدای یه آقایی شکه و وحشت زده از اشپزخونه زدم رفتم سمت در سریع بازش کردم یه آقایی بود که انگار دوئیده بود داشت تند تند نفس میکشید -چیشده چرا اینجوری در میزنی آقا؟
بریده بریده گفت: درمانگاهآتیشآتیشگرفته… همینکه متوجه شدم وحشت زده بدون معطعی دوییدم سمت درمانگاه سر کوچه که رسیدم از دور دیدم که واقعا درسته. کل درمانگاه آتیش گرفته بود و خیلی از مردم روستا داشتن نگاه میکردن مردم رو کنار زدم شکه و بهت زده خودمو رسوندم جلوی درمونگاه ناباور به شعله های آتش خیره شدم -غیر ممکنه نه امکان نداره… برگشتم طرف مردم روستا و شروع کردم به التماس: کردن چرا ایستادین نگاه میکنین؟ث
لطفا آب بیارین آتیش رو خاموش کنین یکی یکی رفتم سمتشون التماسشون کردم ولی اونا یه قدم میرفتن عقب ، هیچ کس جلو نمیومد اصلا به حرفام اهمیت نمیدادن فقط صدای پچ پچ هاشون شنیده میشد که منو نشون میدادن…
دیگه واقعا تحملم تموم شد زدم زیر گریه گفتم: توروخدا یکی کمک کنه خواهش میکنم خاموشش کنین دیدم از اینا آبی گرم نمیشه باید خودم به کاری میکردم برگشتم میخواستم برم سمت ساختمون که یکی دستمو گرفت برگشتم با چشمای پر اشکم نگاهش کردم یه خانمی بود روپوشش رو در آورد انداخت رو شونه هام از کارش تعجب کردم برای همین یه نگاه به خودم انداختم…