












اسم رمان : کافه ترنج
نویسنده : مینا کاوند
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 2981
بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم،
وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که…
خلاصه رمان :
نگاهم روی بخارایی که از لیوان شیرکاکائو به هوا میرفت ثابت مونده بود نمییدونم چقدر وقت بود که همین موقعیت رو داشتم؟ ذهنم درگیر بود. هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر نمیدونستم باید چیکار کنم! با سقلمهی آتوسا به خودم اومدم و نگاهش کردم. -بسه دیگه انقدر فکر نکن، بخور سرد شد. بلاخره لیوان و برداشتم و یه قلوب ازش خوردم. داغی و طعم خوشمزه شیر کاکائو وجودمو پر از لذت کرد. مخصوصا تو این هوای سرد واقعا میچسبید. آتوسا تا ته شیر کاکائوشو سر کشید و بعدش گفت: پس که اینطور! حالا نظر خاله مائده چیه؟ موافقه؟ -شاید، فکر میکنم همین که دیشب راجع به خواستگاری
چیزی بهم نگفت یعنی موافقه. -آره خب کیه که بدش بیاد دخترش با کسی که میشناسدش ازدواج کنه… حالا می خوای چیکار کنی؟ -نمیدونم آتوسا اصلاً مخم کار نمیکنه تو بگو چیکار کنم. آتوسا یکم فکر کرد و گفت: اگر هر کس دیگه ای بود به بهانهی الکی میآوردی مثلاً میگفتی می خوام درس بخونم یا یک چرت و پرت دیگه همین ناز و اداهایی که دخترا برای خواستگارای سیریش میان ولی صحبت سر عموته؟ کسی که حق پدری به گردنت داره تو و مامانتم خیلی بهش مدیونید ولی خوب ازدواجم که بدون عشق و علاقه نمیشه. -منم همینو میگم پارسا مثل برادرمه نمیتونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم میدونم که اگه
باهاش ازدواج کنم هیچ وقت پیشش احساس خوشبختی نمیکنم چون دلم باهاش نیست و این عین خیانته. آتوسا پوفی کشید و سری تکون داد. هر دو تو فکر بودیم که یهو گفت: ترنج یه فکری به سرم زد. -یا خدا! چه فکری؟ -چرا نمیری با خودش حرف بزنی؟ با گیجی پرسیدم: با کی؟ با حرص جواب داد: خود فرانکی! خب پارسا دیگه خره. -برم بهش چی بگم؟ نگاه عاقل اندر سهیفانه ای بهم انداخت و گفت: هیچی برو درباره مسائل اجتماعی و اقتصادی مملکت باهاش حرف بزن. چپ چپ نگاش کردم که خندید و گفت: خوب دیوونه درباره خودتون دیگه. -یعنی برم مستقیم تو چشماش نگاه کنم و بگم دوسش ندارم؟ -اره چی میشه مگه ….