اسم رمان : گرگ بد بزرگ (جلد اول مجموعه لایْکَن ها)
نویسنده : Jenika Snow
ژانر : تخیلی، اروتیک، خوناشامی، گرگینهای
تعداد صفحات : 206
میکالینا
یه تصمیم لحظهای بود، شاید یهکم بیفکر، و بدون شک یه شوک حسابی برای همهی کسایی که میشناختم… وقتی تصمیم گرفتم بزنم به جاده، برم اونور آب، یه کشور غریبه، و واسه یه مدت نامعلوم اونجا بمونم.
اجاره کردن یه کلبهی کوچیک تو یه روستای اروپایی که مردمش زورکی دو کلمه انگلیسی حرف میزدن، بهترین راه فرار بود از پدر و مادر سختگیر، دوستای دروغی، و آیندهای که بهنظرم تاریک و بیامید میرسید..
بدون اینترنت. بدون تلویزیون. فقط چیزای خیلی ضروری واسه زندگی.
بینقص. بدون استرس. دقیقاً همونی که لازم داشتم.
یا شاید… کاملاً اشتباه کرده بودم.
احساس میکردم یه نفر… یا یه چیزی… از توی اون جنگلای تاریک و ترسناک داره نگام میکنه.
حس میکردم دارن دنبالم میکنن… تعقیبم میکنن.
نمیدونستم چی یا کیه، ولی مطمئن بودم انسان نیست… و اینو هم مطمئن بودم که… اون منو میخواد.
خلاصه رمان :
بیش از سیصد سال، فقط یه هدف داشتم پیدا کردنش… اون زنی که فقط واسه من به دنیا اومده بود همون زنی که وقتی پیداش میکردم، غریزه ی پیوند درونم روشن میشد اون ارتباط فراطبیعی که بهم گفت اون مال منه و من مال اونم و بالاخره کامل میشدم.
و توی این همه سال تنها بودم. خودمو برای جفتم نگه داشتم. هیچ وقت دست از جست وجو برنداشتم.
تا اینکه بوش به مشامم خورد…. دیدمش و برای اولین بار قلبم تند زد، خون توی رگهام دوید، با یه حس و هیجان.
مال من بود.
اون منو ندید، ولی حضورمو حس کرد و فرار کرد. نمیتونست بدونه که همین فرار کردنش چقدر منو بیشتر تحریک کرد. نمیدونستم چطوری باید بهش بفهمونم که دیگه نمیتونم ولش کنم، که هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه جلومو بگیره برای اینکه مال خودم بکنمش.
چون وقتی یه لایکن جفتشو پیدا کنه… هیچ چیز تو این دنیا، نه انسان و نه حتی چیزی فراتر از اون نمیتونه بینشون فاصله بندازه.
چشامو بستم و گذاشتم صدای حرفای پدر و مادرم تو سرم تکرار شه. چند لحظه بعد، دوباره چشامو باز کردم و از پنجره ی کوچیک هواپیما به بیرون خیره شدم.
ظاهراً این که کارت مزخرفت رو ول کنی وسایلتو جمع کنی و بدون اینکه بدونی تا کی میخوای بری بزنی به دل سفر و از اونور آب، اول یه کم تو یه قاره ی دیگه بگردی و بعدش تو یه روستای کوچیک و دورافتاده تو اروپای شرقی ساکن بشی… الآن دیوونه بازی حساب میشه. حداقل از نگاه پدر و مادرم.
خدایا من واقعاً از صندلی کنار پنجره ،متنفرم توی دلم غر زدم به هیچ کس خاصی چیزی نگفتم ولی احساس میکردم همون احمقی ام که مامانم صدام ،کرد درست قبل از اینکه راهی فرودگاه بشم.
ولی خب، وقتی یه کار لحظه ای و بی برنامه میکنی، مثل… نمیدونم، خالی استعفا دادن از ،شغلت و پریدن اونور دنیا برای کردن .
یه کوچولوی ماجراجویی، دیگه نمیتونی سخت گیر باشی. هر چی پیش ،بیاد باید باهاش بسازی
چشامو مالیدم، دستامو گذاشتم روی پام و دیدم مهماندار داره از راه میرسه. صداش ،زدم با یه لبخند خجالتی به نفر وسطی لبخند زدم چون مجبور بودم به سمتش خم شم تا حرفمو بشنوه
«میشه یه کم الکل بگیرم؟»
خدایا ، واقعاً همینو گفتم؟ با همین لحن؟
«یعنی… میشه یه بلادی مری بیارید؟
«مشروب با آب گوجه»
مهماندار با لبخند سری تکون داد و رفت.
دوباره یه لبخند زورکی به نفر وسطی زدم که اونم یه لبخند خشک و پر از کلافگی بهم تحویل داد بعدش دوباره نگام رفت سمت پنجره.
خیلی طول نکشید که مهماندار با نوشیدنیم برگشت. راستش من نه خیلی اهل الکلم، نه از آب گوجه فرنگی خوشم میاد، ولی خب این روزا تو فاز کارای خارج از چارچوب بودم، پس بیخیال…
اولین مقصد فرود اومدن تو لندن بود. دو سه روز میخواستم بگردم و بعدش با یورواستار برم پاریس سردابههای مرده ها رو ببینم. بعد از اون، چند تا مقصد دیگه آلمان مجارستان لهستان و در نهایت، تعطیلات کوچیکمو با رفتن به یه روستای کوچیک تو دل کوه های کارپات تو رومانی تموم میکردم.
نه از اون کشور چیزی میدونستم نه و زبونشونو بلد بودم این سفر بیشتر شبیه پرت کردن پودینگ به درخت بود با این امید که بچسبه!