وب رمان
دانلود رمان گاهوک pdf |اثر سایه
  • نام: گاهوگ
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: سایه
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 5646

دانلود رمان گاهوک pdf |اثر سایه

 

اسم رمان : گاهوک

نویسنده : سایه

ژانر : عاشقانه

تعداد صفحات : 5646

برفین… آتشی در سکوت، فاتح را به بازی می‌خواند…اما او که فاتحِ سرنوشت است،تنها سفید برفی می‌خواهد تا آتشِ خود را با آن خاموش کند…

خلاصه رمان :

دسته کلید و سوییچ رو از روی کانتر برداشتم و با سرعت از خونه خارج شدم.چندبار روی دکمه آسانسور کوبیدم.اضطراب و حرص و خشم در اون لحظه تمام من رو پر کرده بود و من لبریز از هیجانات وحشی گونه بودم.

تمام استخونهای کسی که باعث خیس کردن پلک های فرناز شده بود رو خرد و خاکشیر میکردم بی درنگ اینکارو انجام میدادم.درهای آسانسور باز شد و تنم رو با شتاب به درونش پرت کردم بارها نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم.

آخ متین… آخ متین دعا کن کار تو نباشه که اگه باشه ننه ت رو به عزات میشونم عوضی کثافط…آسانسور تو طبقه ششم ایستاد و من لعنتی زیر لبى نثار شانس گوهر بارم کردم درها باز شد و چشم‌های خونبارم به قامت نحیف تندیس افتاد.

دست هاش به دور کوله ش سفت شد، به قدری عصبی بودم که هیچ زیبایی و جذابیت و هیچ موجود عجیب غریبی باعث آروم شدنم نمیشد، بی معطلی غریدم: اگه سوار نمیشی بگو نمیتونم علاف تو تو بشم..

چشم هاش درشت شد و با مکث کوتاهی پا به آسانسور گذاشت. دستم روی دکمه همکف، نشست بارها روی دکمه ضربه زدم.حس بی نوایی داشتم قلبم روی هزار میکوبید و رگ های مغزم در حال کش اومدن بودند.

فرناز…تمام روزهای نکبت بار زندگیم رو به امید خواهرم زندگی کرده بودم و اجازه نداده بودم حتی یک قطره اشک از چشم هاش بچکه و حالا در موقعیتی قرار گرفته بودم که هیچ درکی از اطراف و حتى فاتح عصبی وجودم هم نداشتم.

سرم رو از پشت با شدت به دیواره فلزی‌ آسانسور کوبیدم و غریدم: متین خدا بهت رحم‌کنه…-آق…آقاا…چشم هام روی چشم های ترسیدهش نشست.

روبه روی هم تکیه بر دیواره ایستاده بودیم، دست هاش از زور فشار به سفیدی میزد.-حا… حالتون … خوبه؟…خوب چقدر واژه غریب و بی معنایی در اون لحظه بود برام واژه ای ناشناخته که انگار هرگز نشنیده بودمش و این دختر این قبله گاه زیبایی انتظار چه جوابی رو از من داشت؟

فرناز ناز من در چه حالی بود؟ در چه حالی بود که هوا روشن نشده به من زنگ زده بودچشم هام رو بستم و آخ دردناکی از روی درد قلب سوخته کشیدم که باز هم صدای دختر رو شنیدم.-آقا؟ کمک … کمک میخواید؟

دوباره نگاهش کردم نگاهش کردم و نگاهش کردم تا زمانی که آسانسور ایستاد، درها باز شدند.-نه… خوبم…با عجله از کابین بیرون رفتم و مستقیم به سمت ماشینم دویدم.

اصلا متوجه نشدم چطور و با چه سرعتی خودم رو از پارکینگ آپارتمان به خیابون رسوندم.تنها دارایی زندگیم فرناز بود و بس! تنها دلیل نقش کشیدنم بود و بس و من اجازه نمیدادم این دلیل از بین بره…

خلاصه کتاب
برفین... آتشی در سکوت، فاتح را به بازی می‌خواند...اما او که فاتحِ سرنوشت است،تنها سفید برفی می‌خواهد تا آتشِ خود را با آن خاموش کند...
خرید کتاب
60,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6234
لینک کوتاه:
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    مطالب محبوب
    • مطلبی وجود ندارد !
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!