"اون میخواد بهش بفهمونه مردی که عشق رو میشناسه، چطور وجود یه زن رو گرامی میداره... سابین: پیش از هیوگو، هرگز نمیدانستم دستهایی که با مهربونی میفشارنت، چه آرامشی میآفرینن. از روزی که پا به قلبم گذاشت، جهانم رنگ تازهای گرفت..."
رین، مغرور و بیپروا، وارث تاج و تخت کلوب خشن «دود سیاه» بود. وقتی چشمش به گابریلا افتاد—دختری که انگار از یک دنیای دیگر آمده بود—فهمید شکارش را پیدا کرده. یک شکار جذاب، کامل برای یک ماجراجویی خطرناک. نوشیدنی را پیش او فرستاد و نقشهاش را شروع کرد... اما صبح روز بعد، همه چیز عوض شد. به جای اینکه گابریلا را مثل بقیه فراموش کند، یک حس غریزی به او میگفت که این دختر در خطر است. و حالا، رین، مردی که هرگز به فکر نجات کسی نبود، آماده بود تا جنگیدنی را شروع کند که خودش هم نمیفهمید چرا...
ماجرا از اونجا شروع میشه که "نازی" به جونِ دخترعمهش مجبور میشه بره ایران. تو این سفر یهو چشمش میافته به "فریدون". دیدن دوبارهٔ فریدون و التماسهای "سوزان" که یه چیزِ بااصطلاحاً "ناخواسته" رو قبول کنه، زندگیشو یهدفعه به هم میریزه و میبینه کلی رازِ قایممکنی تو کار بوده...
پس از سالها تحقیق درباره نسخههای خطی پزشکی دوران صفوی، دکتر آرمان زند به ایران بازمیگردد، اما یک سنت قدیمی خانوادگی او را مجبور به ازدواج با دانشجوی ارشدش میکند. آیا این سنت ریشه در یک راز چندصدساله دارد؟
"از دل تاریکی به اعماق تاریکتری سقوط کردم. به آغوش کسی که مرگ را مثل نفس کشیدن میشناخت. وقتی توسط چنین موجودی آلوده شوی، دیگر هر تماس دیگری بیمعنا میشود. این قاتل فلسفی با آن هوش شیطانی، با آن توانایی عجیب در بازی با مرزهای حیات، یا روحت را میدزدد یا به اوجی از هستی میرساند که هرگز تصورش را نمیکردی..."
سایه، دختر دانشجوی باهوش اما مرموزی است که برای تأمین هزینههای زندگی، بازیهای خطرناکی با پسرها میکند. وقتی "نوید"، استاد دانشگاه، او را به شرکتش میآورد، با "فرهان"، مردی ثروتمند و صاحب عمارتی که عمهاش سالهاست در آن خدمت میکند، آشنا میشود. اما این عمارت پر از راز است و هرچه سایه بیشتر کنجکاوی میکند، به حقایقی تلخ درباره گذشتهاش پی میبرد...
"یک لحظه کافی بود تا زندگی ایدهآل چارلی مککنا نابود شود! مردی که همه چیز داشت - ثروت، ویلا، همسر زیبایش کلارک - حالا قربانی یک سوءقصد مرموز شده است. گلولهای که به مغزش اصابت کرد، نه فقط سلامتی، بلکه خاطراتش را هم دزدید...اما یک چیز عجیب است: هرچه چارلی سعی میکند گذشتهاش را به یاد آورد، تصویر آن شب وحشتناک مثل یک کابوس تکراری بازمیگردد. انگار مغز آسیبدیدهاش نمیخواهد این راز را رها کند!"
مرگ پدر مثل توفانی سهمگین بر سر خانواده بیتا فرود آمد. نه مرگی آرام، بلکه پایانی تلخ برای مردی که رسوایی همسرش، قطره قطره جانش را میکشید. حالا تنها یادگارش: انبوهی از قبضهای پرداخت نشده و چشمان نگران فرزندانش بود. رضا، شانههایش را راست کرد و اداره کارگاه را به عهده گرفت. اما بیتا نمیتوانست تماشاچی باشد. "بگذار من هم کمک کنم!" التماسش میکرد. هر روز، هر ساعت. ولی انگار دنیا برای این خانواده آزمونی سختتر تدارک دیده بود... گرهی که به این زودیها باز نمیشد.