اسم رمان : سایه های گرگ و میش
مترجم: سودی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1042
اشکهایش بیصدا جاری شد، اما لذتی که در وجودش شعله میکشید، از هر جادویی قویتر بود. همهچیز غیرواقعی بود—جز تماس بدنش با آن پسر. نور خورشید از لای شاخههای مرده به درون میخزید و چشمانش را میبوسید. او با او ملایم نبود. برخلاف دیگر مردها، با او مثل یک عروسک چینی رفتار نمیکرد. تا قبل از این، نمیدانست چقدر رفتارهای ساختگی دیگران آزاردهنده است. برای بقیه، نام “دونپورت” او را به یک تاجطلایی تبدیل کرده بود که نباید لمس شود—اما برای آن پسر، او فقط یک زن بود. با اینکه نوزده سالش بود، خانوادهاش هنوز او را بچه میدانستند. تا دو هفته پیش، وقتی آن مرد را دید، هرگز از چهارچوبهای تنگشان خسته نشده بود.
خلاصه رمان :
اونا دختر عمه اش جسی رو میخواستن اما اونو نمیخواستن رونا در حالیکه به بحث بین عمه ها و عموهاش راجب اینکه باید باهاش چیکار کنن و لیست بلند بالایی از دلایلشون که هر کدومشون چرا خوشحال تر میشن اگه جسی رو با خودشون ببرن و رونا فقط به دردسر میشه براشون گوش میداد سرسختانه پلک زد تا اشکاشو به عقب هل بده و نذاره سرازیر بشن.- من خوب میشم رونا میخواست گریه کنه؛ اما همون طور که اشکاشو نگه داشته بود کلمات رو هم درون خودش حبس کرد.
اون چه کار خیلی افتضاح و بدی کرده بود که نمی خواستنش؟! اون تلاش کرده بود تا دختر خوبی باشه رونا وقتی باهاشون صحبت میکرد با «خانم» و «آقا» خطابشون میکرد؛ یعنی بخاطر این بود که اون یواشکی سوار آذرخش شده بود و اونو رونده بود؟!
اگه روز عید پاک نیوفتاده بود و لباس نوش پاره و کثیف نشده بود هیچکس نمی فهمید مامان بردنش خونه تا لباسشو عوض کنن و اون مجبور شد یه لباس قدیمی برای کلیسا بپوشه،خب البته دقیقا قدیمی هم نبود یکی از لباسای معمولیش برای کلیسا رفتن بود اما خب لباس جدید فوق العادش برای عید پاک نبود یکی از دخترای دیگه توی کلیسا ازش پرسیده بود که چرا لباس عید پاک رو نپوشیده و جسی خندیده بود و گفته بود چون توی انبوهی از پهن اسب افتاده جسی فقط کلمه ی مدفوع رو نگفت،
یه کلمه ی بدتر استفاده کرد و بعضی پسرا شنیدنش و خیلی زود تو کل کلیسا پیچید که رونا داونپورت تو انبوهی از پهن اسب افتاده مادر بزرگ نگاه ناخوشایند و غیر دوستانه ای بهش انداخت و عمه گلوریا دهنشو جوری به حالت چندش جمع کرده بود که انگار یه خرمالوی سبز و گس روگاز زده عمه جانت فقط نگاهی بهش انداخت و سرشو تکون داد؛
اما بابا به روش خندیده بود و شونه هاشو بغل کرده بود و گفته بود که یه کم مدفوع اسب به کسی آسیب نمیزنه. بعلاوه، این کوچولو برای رشد به مقداری کود نیاز داشت.
بابایی توده ی قفسه سینش به حدی متورم شده بود که بسختی میتونست باهاش نفس بکشه بابا و مامان برای همیشه رفتن و همینطور عمه جانت رونا همیشه عمه جانت رو دوست داشت حتی با اینکه همیشه غمگین بنظر می رسید و خیلی در آغوش گرفتن رو دوست نداشت بازم از عمه گلوریا خیلی بهتر بود عمه جانت مامان جسی بود.
رونا کنجکاو بود بدونه آیا قلب جسی هم آسیب دیده همونجور که قلب خودش آسیب دیده اگه اون اینقدر گریه کرده بود الان داخل بلکش احساس…