اسم رمان : زخمهای نقاشی شده
نویسنده : نوا آلتاج
ژانر : عاشقانه، دارک رومنس، بزرگسال
تعداد صفحات : 388
نینا
اون جذاب ، گیرا و فریبنده است و در عین حال یک قاتل بیرحم. با این حال من با پایان از براتون روسیه ازدواج کردم. هیچ انتخابی نداشتم ؛ این بخشی از یک توافق بود. اکنون وانمود میکنم ک در زندگی زناشویی خوشحال هستم ، در حالیکه از ترس میلرزم و بی صبرانه منتظر روزی هستم ک از چنگ این مرد رها شوم.
رومن
من همه چیز را ک میخواهم و بدست میارم و میخام این زن کوچک ، فریبنده و کاملا •بینقص• رو در اختیار داشته باشم . روش او در فریب دادن دیگران تا باور کنند عاشق من است ، تنها باعث میشود بیشتر به او جذب شوم. او هنوز نمیداند ، اما من اجازه نمیدهم برود ؛ توافق باطل است….
خلاصه رمان :
هیچوقت مواد مخدر به اندازه ی کافی نیست.
کاغذ پر از ی ادداشت رو می ذارم رو تل کاغذای روی میزم و زل
میزنم به اعداد روی صفحه ی لپ تاپ.
— به سرگئی زنگ بزن.
تکیه میدم به پشتی ویلچر و نگاه میکنم به ماکسیم که اونور
میز نشسته.
— این ماه دو تا محموله ی اضافی الزم دارم.
_ اون قبلا مقدارای سهماهه رو با مندوزا هماهنگ کرده.
نمیدونم مکزیکی ها بتونن تو این مدت کوتاه دو برابر کنن ی ا
نه.
— میتونن. حالا بگو چه کوفتی شده، چون این قیافه تو خوب
میشناسم و می دونم قراره از جوابش بدم بیاد.
_ ساموئل گری سه میلی ون دلار بالا کشیده. پول ما.
آه میکشم و سرمو تکون می دم.
— ساموئل گری کیه، چرا به پول ما دسترسی داشته و چطور
این کارو کرده؟
_ کارگزار املاکمون. ای ن پول برا ی خرید دو تا زمین نزدیک
انبار شمالی بود. گری فکر کرد می تونه یه هفته پول ما رو
قرض بگیره برای یه سرمایهگذار ی، ولی آخرش کلاهبرداری از
آب دراومد، یه طرح پونزی.
آدم باید چقدر احمق باشه که از براتوا بدزده؟ گاهی از حماقت
این جماعت کفم می بره.
— میتونه پول رو برگردونه؟
میپرسم.
_ نه.
— بکشش. یه درس عبرت درست کن ازش.
_ یه فکر دیگه دارم. آدما… دارن حرف میزنن، رومن. باید
حواسشونو پرت کنیم، سریع. فکر کنم گری بتونه این کارو
برامون بکنه.
__ اوه، واقعاً؟ دارن راجع به چی حرف میزنن؟
ماکسیم رو از وقتی برای بابام کار میکرد میشناسم، بیست
ِن پیر هیچوقت نمی تونست
سال پیش، یه سرباز ساده بود. پاخا
پتانسیل آدما رو تشخیص بده. هدر دادن یه آدم کاربلدی مثل
ماکسیم و فرستادنش برای کارهای میدانی ساده، یکی از
اشتباهایی بود که من دوازده سال پیش، وقتی رئیس شدم،
درستش کردم. درست بعد از اینکه اون حرومزاده رو کشتم.
_ تو. هنوز مجردی.
این داستان دیگه تکراریه.
— ولی این همه ی ماجرا نیست، مگه نه؟ چی دیگه؟
چشمامو تنگ میکنم و زل می زنم بهش.نگاهم نمی کنه، زل زده
به یه چیزی رو دیوار پشت سرم.
_ شایعه شده که دیگه نمی تونی زیاد براتوا رو اداره کنی و
یکی دیگه جاتو می گیره. یکی که… از نظر فیزیکی قوی تر
باشه.
— تو هم همین فکر رو می کنی؟
_توهین نکن، رومن. می دونی همی شه پشتت بودم و هستم. حتی
اگه فکر نکنم تو بهترین پاخانی هستی که براتوا تا حالا داشته.
ولی سه ماهه خودتو اینجا قایم کردی. نرفتی به هیچکدوم از
کلوبامون سر بزنی و عملی ات رو چک کنی، کاری که قبالً حداقل
ماهی یه بار میکردی. تازه با هیچ زنی هم دیده نشدی.
— یعنی چی؟ وضعیت زندگی جنس یم بهتر نشون می ده که
میتونم براتوا رو اداره کنم، تا اینکه تو دو ماه گذشته
سودمونو دو برابر کردیم؟
_آدما دنبال حس ثباتن، رومن. هنوز یادشونه وقتی بابات جای
پاخان قبلی رو گرفت، چه هرج و مرجی شد. براتوا تو
درگیری های داخلی بیشتر از پنجاه نفر رو از دست داد و
کسب و کارش نابود شد. باید مطمئن بشن این اتفاق تکرار
نمیشه. داشتن زن یعنی یه وارث داری که وقتی وقتش رسید،
جاتو می گیره، بدون جنگ داخلی یا کشت و کشتار.
— قرار نیست تا آخر عمر به یه زنی گیر بدم فقط برای اینکه
افرادمونو راضی نگه دارم.
_بذار یه چیزی بهت نشون بدم.
ماکسیم گوشیشو برمی داره و شروع می کنه به گشتن توش.