اسم رمان : غریبه ای آشنا تر از همه
نویسنده : مریم محرمی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 477
کتابخانهام هنوز بوی اشعار فروغ را میدهد، همانها که روزی برای چشمان آبی یک راننده میخواندم. امروز اما مادری هستم با دو فرزند، و آن عشق جوانی تبدیل شده به خاطرهای دور. این روایت زنی است که مسیر زندگیاش را نه انتخاب که پذیرفت، و حالا در میانههای عمر، به پرسشهای بیپاسخ گذشته میاندیشد.
خلاصه رمان :
به رویش نگریستم. بارها عکسش را در گوشی الناز دیده و حتی یکبار حضوری دم در دانشکده ملاقاتش کرده بودم هیچ گونه شباهتی با پدرش نداشت.
چهره ای سبزه رو با چشمهای قهوه ای تیره و قدی متوسط شاید او هم مثل امیر من به داییش کشیده بود دسته گل و شیرینی را از او گرفته،
به زحمت لبخند به رویش زدم برادر بزرگتر و همسرش نیز آمده بودند تعارف کرده، همه روی مبلهای سالن نشستند وارد آشپزخانه شدم صورتم گلگون شده، تپش قلب گرفتم.
انگار برای من خواستگار آمده مانند دختران دم بخت هیجان و استرس داشتم چگونه بعد از این همه سال و اینطور غافلگیرانه دوباره یکدیگر را یافته بودیم.
امان از روزگار و بازیهای بی رحمانه اش که با دل آدمی چه ها که نمی کند. چرا خاکستر عشق نافرجام گذشته اینگونه گر گرفته دیگر سنی از من گذشته این تغییر حالات بعید است.
نمی دانم چگونه استکانها را از چای پر کرده به دست الناز دادم. او هم هاج و واج از تغییر رنگ چهره و رفتارم مرا می نگریست
مامان طوریت شد؟ چرا اینطور بی قرار شدی؟!سریع خود را به کوچه علی چپ زده من و من کردم نه…. چیزیم نیست… به خاطر تو دلشوره دارم: بهتره چایی رو ببری خیلی طولانی شد زشته،
الناز صورتم را بوسید و پشت سرم وارد پذیرایی شد. مهمانها با حضور مجدد ما از جا برخاستند آنها را دعوت به نشستن کرده کنار مرتضی روی مبل نشستم.
الناز هم مشغول تعارف کردن چای شد. امیر درست مقابل ما نشسته با دیدار دوباره ی من ناخوداگاه محو چهره ام شد.
چشمانم را از تیررس نگاهش دز دیدم میترسیدم با تکرار این نگاهها بقیه متوجه شده و مرتضی دچار شک و ابهام شود با دلشوره ای عجیب گوشه ی چادرم را با دست می چلاندم.
امیر متوجه اضطرابم شده دست از کنکاش صورتم برداشت. با توجه به صورت مرتضی بحث صحبت و گفتگو را از سر گرفت.
نمی فهمیدم چه میگویند و درباره ی چه موضوعاتی حرف می زدند دیگر در این زمان و مکان نبودم.
به ۲۶ سال قبل برگشتم. سال ۵۹ که بیست ساله و هم سن الان دخترم الناز همانطور که گفتم دوران جوانی من با دخترم متفاوت بود.
هم شرایط خودم و هم شرایط دنیای اطرافم با وجود همگی این تفاوتها حس جوانی و شادابی در هر دوی ما مشترک بود.
من نیز مانند او دختری شاداب و با اراده ی جوانی بودم که از شنا کردن در دریای بیکران عشق هراسی نداشتم حتی از غرق شدن و گم شدن در دنیای عاشقی ترس به دل راه نمی دادم.