اسم رمان : به تلخی شیرین
نویسنده : مریم محرمی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 233
آغاز زندگی، بازیِ شیرین روزهای کودکیست…در میانهٔ میدان، عشق و لجبازی درگیرند و در این نبرد، سکهٔ دلها را میسنجند. پایانش را چه کسی داند؟ شیرین یا تلخ، عشق حکایت خود را خواهد نوشت…
خلاصه رمان :
پدر روی صندلی غذا خوری نشست بعد از نگاهی به میز شام مرموزانه به شیرین نظری انداخت و گفت: خوب شیرین خانوم فردا جواب امتحان کنکورت میاد دیگه؟!
شیرین که با بی حواسی با قاشق و بشقاب روبروش بازی میکرد ناگهان به خود آمد. صورتش سرخ شد و با لکنت گفت: ففرداااااب…بل…بله…با حالتیکه مشخص بود خودش هم به حرفش اطمینانی ندارد گفت:حتما هم بابات رو سرافراز میکنی دیگه… با قبول شدنت.. مگه !نه؟
شیرین با استرس آب دهانش را قورت داد و بعد از نگاهی به مادر و شهاب که دلسوزانه نگاهش میکردند جواب داد باور کنید بابا هیچ وقت نخواستم شما رو سرافکنده کنم تموم تلاشم رو هم کردم. حالا… هرچی خدا بخواد…سرش را با نا امیدی پایین انداخت،
پدر با صدای محکمتری ادامه داد البته ولی بدون بعد از شهاب تموم امیدم به تویه . تو هم که نمیخوای منو مثل اون ناامید کنی؟!شهاب با اخم دست از غذا خوردن کشید و با معذرت خواهی نصفه و نیمه ای از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
ماد دور شدنش را با نگرانی نگاه کرد اینبار با ناراحتی رو به پدر گفت: تو نمیخوای دست از سرکوب زدن به این بچه برداری ؟ شهاب دیگه بچه نیست داره ازدواج میکنه شخصیتش رو با این حرفا خورد نکن،
بعد از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. شیرین با صورتی سرخ از شرم و ناراحتی دست از غذا خوردن کشید و قاشقش را در بشقاب گذاشت.
با حالتی که سعی میکرد چشم در چشم پدر نشود بشقاب غذایش را برداشت و به آرامی به آشپزخانه رفت. مادر با دلخوری مشغول جابجا کردن ظروف بود که به سمتش نزدیک شد و به آهستگی در گوش مادر نجوا کرد: بیچاره شهاب پاسوز من شد…به سمتش صورت برگرداند و نگاه مهربانی به چهره ی غمگین دخترش کرد عیبی نداره مهم خودشه که از زندگیش راضیه شما گناهی نکردید که وسیله ی آرزوهای پدر و مادرتون باشید باید هر طور درسته و دوست دارین زندگی کنید.
شیرین که به یکبار بار کوه سنگینی از ملامت از دوشش برداشته شده با خوشحالی گونه ی مادر را بوسید و به سرعت به سمت اتاقش پا تند کرد تابلوی رنگ روغن را از بالکن اتاق به داخل آورد و قلم به دست گرفت و شروع به نقاشی کرد.
سعی داشت با اینکار استرس یاداوری پیشامد فردا را کم کند اما انگار ممکن نبود… همزمان با اضطراب شروع به جویدن لبهایش کرد.