اکنون مادری هستم با دو فرزند، نتیجهی یک زندگی تحمیلی، اما سراسر تجربه. روزگاری دختری پرشور و پر از هیجان عشق و زندگی بودم که برای به دست آوردن لذت زندگی با پسر راننده مینیبوس چشمآبی کل ابیات فروغ را با جان و دل بوییدم و به خاطر سپردم، اما نشد آنچه که باید میشد و سرنوشت طور دیگری او را در مسیر زندگیام قرار داد …
آغاز زندگی، بازیِ شیرین روزهای کودکیست...در میانهٔ میدان، عشق و لجبازی درگیرند و در این نبرد، سکهٔ دلها را میسنجند. پایانش را چه کسی داند؟ شیرین یا تلخ، عشق حکایت خود را خواهد نوشت...
کتابخانهام هنوز بوی اشعار فروغ را میدهد، همانها که روزی برای چشمان آبی یک راننده میخواندم. امروز اما مادری هستم با دو فرزند، و آن عشق جوانی تبدیل شده به خاطرهای دور. این روایت زنی است که مسیر زندگیاش را نه انتخاب که پذیرفت، و حالا در میانههای عمر، به پرسشهای بیپاسخ گذشته میاندیشد.