اشکهایش بیصدا جاری شد، اما لذتی که در وجودش شعله میکشید، از هر جادویی قویتر بود. همهچیز غیرواقعی بود—جز تماس بدنش با آن پسر. نور خورشید از لای شاخههای مرده به درون میخزید و چشمانش را میبوسید. او با او ملایم نبود. برخلاف دیگر مردها، با او مثل یک عروسک چینی رفتار نمیکرد. تا قبل از این، نمیدانست چقدر رفتارهای ساختگی دیگران آزاردهنده است. برای بقیه، نام "دونپورت" او را به یک تاجطلایی تبدیل کرده بود که نباید لمس شود—اما برای آن پسر، او فقط یک زن بود. با اینکه نوزده سالش بود، خانوادهاش هنوز او را بچه میدانستند. تا دو هفته پیش، وقتی آن مرد را دید، هرگز از چهارچوبهای تنگشان خسته نشده بود.