اسم رمان : عشق اجباری
نویسنده : تینا برزگری
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری
تعداد صفحات : 150
تینا و سعید، دو قربانی شرایط و سنتها. ازدواجی که با اکراه آغاز میشود، اما به تدریج، هر دو متوجه میشوند که شاید سرنوشت چیز دیگری برایشان در نظر گرفته بوده است. با فرازونشیبهای بسیار، این دو یاد میگیرند که گاهی بهترین چیزها در زندگی، همانهایی هستند که هرگز به دنبالشان نبودهایم. داستانی احساسی درباره قدرت عشق در تغییر سرنوشت.
خلاصه رمان :
در حالی که داشتم کفش هام و میپوشیدم داشتم به این فکر میکردم اون از کجا فهمید که من تو خونه تنهام که به هو یاد زندایی فاطمه افتادم که داشت میرفت خونه ی خواهرش از مغازه رفت.
حتما اون وقتی که داشته به داییم میگفته کجا داره میره گفته که من تو خونه تنهام و اون بیشعور هم تو مغازه تنها بوده یاد تنها بودن من تو خونه افتاده از موقعیت سوء استفاده کرده و اومده بالا نکبت.
کفش هام و پوشیدم و رفتم تو مغازه داییم بود با اون پسره فقط و منم برگشتم طرف داییم و گفتم دایی جون خدا حافظ من دارم میرم داییی احمد: کجا دایی جون؟ تو که تازه اومده بودی بشین الان دیگه فاطمه هم میرسه تینا: نه دیگه دایی جون من میرم.
تینا بعد از خداحافظی از داییم از مغازش زدم بیرون و سوار به ماشین شدم و آدرس خونمون رو بهش دادم همه راه رو داشتم به کار اون بیشعور فکر میکردم و تصمیم گرفتم که به کسی در این مورد چیزی نگم.
با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم و کرایه ش و حساب کردم و پیاده شدم با کلیدم دره خونمون رو باز کردم و رفتم تو خونه به مامانم که تو آشپزخونه بود سلام دادم و به بابام که رو مبل نشسته بود و داشت روزنامه میخوند باز سلام دادم.
راه اتاقم و که با هشت تا پله از طبقه ی پایین جدا میشد رو در پی گرفتم و هشت تا پله رو رفتم بالا و باز چهار تا پله رفتم که دو تا در اونجا هست که در سمت چپی در اتاق منه درو باز کردم و رفتم تو اتاق و لباسهای بیرونم و با لباس خواب هام عوض کردم و خودم و انداختم روی تخت،
داشتم به ماجراهای امروز که واسم پیش اومده فکر میکردم که مامان: تینا بیاشام تینا: من نمیخورم خودتون بخورید مامان: تینا پاشو بیا شامت و بخور تینا،
این دفعه با صدای بلند با صدایی که بیشتر به داد شباهت داشت گفتم من نمیخورم خودتون بخورید با فکرهای جور وا جور به خواب رفتم.
صبح با صدایی که معلوم بود از تو آشپز خونه بود چشم هام رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین لباس خواب هام رو با یه لباس بلند و با یه شلوار عوض کردم و رفتم پایین مامانم تو آشپز خونه داشت کار میکرد.