میکالینایه تصمیم لحظهای بود، شاید یهکم بیفکر، و بدون شک یه شوک حسابی برای همهی کسایی که میشناختم… وقتی تصمیم گرفتم بزنم به جاده، برم اونور آب، یه کشور غریبه، و واسه یه مدت نامعلوم اونجا بمونم.اجاره کردن یه کلبهی کوچیک تو یه روستای اروپایی که مردمش زورکی دو کلمه انگلیسی حرف میزدن، بهترین راه فرار بود از پدر و مادر سختگیر، دوستای دروغی، و آیندهای که بهنظرم تاریک و بیامید میرسید..بدون اینترنت. بدون تلویزیون. فقط چیزای خیلی ضروری واسه زندگی.بینقص. بدون استرس. دقیقاً همونی که لازم داشتم.یا شاید… کاملاً اشتباه کرده بودم.احساس میکردم یه نفر… یا یه چیزی… از توی اون جنگلای تاریک و ترسناک داره نگام میکنه.حس میکردم دارن دنبالم میکنن… تعقیبم میکنن.نمیدونستم چی یا کیه، ولی مطمئن بودم انسان نیست… و اینو هم مطمئن بودم که… اون منو میخواد.
دیگه عقلمو از دست داده بودم، بیشتر حیوون بودم تا آدم... دیوونهتر از اون بودم که بشه گفت عاقل.همهاش تقصیر این بود که جفتمو پیدا نکرده بودم. اون یکی که فقط برای من به دنیا اومده بود، مال من و فقط من.من یه لایکنم، موجودی ماورایی که میتونه از انسان به گرگ درونش تغییر شکل بده. بیشتر از چهارصد سال سن دارم و نژاد ما بهخاطر قدرت وحشتناکمون معروفن. همه ازمون میترسن، و حقم دارن.من دیگه امیدمو از دست داده بودم که جفتمو پیدا کنم، واسه همین گذاشته بودم اون حیوان درونم کنترل همه چیزو به دست بگیره. بیشتر یه موجود وحشی و خطرناک شده بودم تا یه مرد.اما بعدش... اتفاق افتاد. دیدمش. جفتم. یه دورگه. نصف لایکن، نصف خونآشام. کامل بود... مخصوص من.با همه وجودم میخواستمش، یه عطش شدید که تا حالا تجربه نکرده بودم. و هر طوری شده مال من میشد.چون هیچچیز خطرناکتر از یه نرِ دنیای دیگه نیست که جفتمشو پیدا کرده و بخوادنگهش داره.