خلاصه رمان : انوشیروان برادر ارباب اتابک، ارباب زاده ای خوشگذران که اتابک مجبورش می کند به همراه لیلا (دختر خواهرشان) به روستا بازگردد. در بین راه ماشینش خراب می شود. ناگهان صدای چند اسب را می شنود، وقتی برمی گردد می بیند که چند راهزن به دنبال یک دختر هستند. به کمک دختر می رود و نجاتش می دهد، اما نمی تواند روبند دختر را بردارد و آن دختر با چشم های روباه مانند خود فرار می کند.