سالار (۱۵ ساله) در کنار قبر پدرش، دستان کوچک برادرش را میفشرد...زمان میگذرد—خواهر هم میمیرد. سالار (با چشمانی پر از اشک): *«قسم میخورم هیچ وقت مادر و برادرم گرسنه نمانند!»* ...اما سالها بعد: کیمیا (دختر نابینا) وارد زندگیشان میشود. نگاه های عمیق—سکوت های پرتنش. حالا یک سؤال: *«تعهد خانوادگی یا عشق؟»*