اسم رمان : روز خرگوش
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 118
داستان در دو فصل و از زبان راوی اول شخص روایت میشود . در فصل اول آذین و در فصل دوم آزیتا داستان را روایت میکنند . رمان در شهر تهران اتفاق میافتد و نویسنده با ارجاع به اسم خیابانها سعی دارد مشکلات و جستجوی شخصیتها به دنبال هویتشان را اینبار نه در روستا بلکه در کلانشهر تهران نشان دهد . بلقیس سلیمانی در «روز خرگوش» هویت فردی انسان را از هویت و موقعیت اجتماعی و اقتصادی او جدا نمیداند . دو شخصیت زن در این داستان حضور دارند که نشان دهندۀ نوعی تضاد و نمایندۀ دو تیپ از زنان جامعۀ امروزی هستند . آذین برعکس آزیتا زنی درونگرا ، منفعل و اقتدارپذیر است و سرنوشتش را بدون چون و چرا میپذیرد . البته میتوان تضاد این دو شخصیت را به وجوه مختلف یک انسان نیز تعبیر کرد . تبلور این دو شخصیت را در یک روز میبینیم . نویسنده این دوگانگی را با تضادهایی که این دو شخصیت دارند ، نشان میدهد . در جامعهای که در آن ارزشهای اخلاقی مغشوش و مخدوش شدهاند…
خلاصه رمان :
نردههای سبز دانشگاه تهران پیدا میشوند، حس میکنم نمیتوانم نفس بکشم، قفسهی سینهام سنگین شده. چرا این سه روز این حال را نداشتم؟ حضور ایرج و گذشته است که حالم را دگرگون کرده؟ چه چیزی در این دانشگاه قدیمی هست که نفسم را بند میآورد؟
بهنظرم دانشگاه تهران جایی در میانهی یک سیرک عظیم و پرزرقوبرق و انباشته از صدا و جلفی و سبکی است. این سیرک عظیم، تهرانِ پر از نئون، پر از مهاجر، پر از تازهوارد و پر از تماشاچی است که تو را به سرگیجه میاندازد. سراسیمهات میکند و تو ناگهان در این آشفتهبازار جایی را میبینی که تو را فرا میخواند. اگر جلفیِ بیرون لحظهای راحتت بگذارد و در یکآن از آن سردر عظیم و استوار به این زهدان وارد شوی، جهانی متفاوت خواهی یافت. در آن سالهای دور وقتی از زیر آن سردر میگذشتم، حال آدمی را داشتم که از سرزمینی وارد سرزمینی دیگر میشود. آن مرز را خوب به یاد دارم. مرزی که هم مکانها و هم آدمها را متفاوت میکرد.
آن روزها وقتی از دهنهی آن زهدان خارج میشدم، آدم دیگری بودم، آدمی آشنا به برخی رازهای عالم، که آدمها و جهانِ غیر از آن مکان را به چشمی دیگر نگاه میکرد. هیچوقت و هیچ لحظهای در آن سالها این حس را از دست ندادم که متفاوت هستم چون از این مکان خارج و به این مکان وارد میشوم؛ ولی حالا که پشت این نردههای سبز ایستادهام حال دیگری دارم. احساس میکنم جایی که روزی به آن تعلق داشتم، کوچک، پیر، وامانده و منزوی شده است. درست مثل مادربزرگ پیری که استخوانهایش آب و صورتش پرچینوچروک شده و کسی باور نمیکند روزگاری کاملهزنی پرهیبت بوده است؛ دلم میخواهد همهی این حرفهای تلخ را به یاد بحثهای روشنفکری دههی شصت به ایرج بگویم، نمیگویم.