داستان در دو فصل و از زبان راوی اول شخص روایت میشود . در فصل اول آذین و در فصل دوم آزیتا داستان را روایت میکنند . رمان در شهر تهران اتفاق میافتد و نویسنده با ارجاع به اسم خیابانها سعی دارد مشکلات و جستجوی شخصیتها به دنبال هویتشان را اینبار نه در روستا بلکه در کلانشهر تهران نشان دهد . بلقیس سلیمانی در «روز خرگوش» هویت فردی انسان را از هویت و موقعیت اجتماعی و اقتصادی او جدا نمیداند . دو شخصیت زن در این داستان حضور دارند که نشان دهندۀ نوعی تضاد و نمایندۀ دو تیپ از زنان جامعۀ امروزی هستند . آذین برعکس آزیتا زنی درونگرا ، منفعل و اقتدارپذیر است و سرنوشتش را بدون چون و چرا میپذیرد . البته میتوان تضاد این دو شخصیت را به وجوه مختلف یک انسان نیز تعبیر کرد . تبلور این دو شخصیت را در یک روز میبینیم . نویسنده این دوگانگی را با تضادهایی که این دو شخصیت دارند ، نشان میدهد . در جامعهای که در آن ارزشهای اخلاقی مغشوش و مخدوش شدهاند...
«طاهره کریم قاسمی» بر حسب تصادف یکی از دوستان سیواندی سال پیش خود را هنگام انتخابات انجمن اولیا و مربیان مدرسه دخترش میبیند و به ناگاه تمام خاطرات گذشته محنتبارش برای او زنده میشود . «مرضیه» که از دوستان دوران دانشجویی و فعالیتهای سیاسی دهه ٦٠ طاهره است به او قول میدهد که دوباره همدیگر را ببینند .او خاطراتش را به سختی در پیش دیدگان خود مجسم کند : او طاهره ١٧ ساله را به یاد میآورد که در آستانه مرگ پدر که به بیماری مصیبتبار سرطان دچار شده برای دلخوشی پدر و اینکه نگران دخترکش نباشد عمو و خانوادهاش او را به عقد پسرعمویش «احمد» در میآورند . روستای «گوران» محل وقوع حوادث زندگی پر فراز و نشیب طاهره است . «احمد» بعد از عقد طاهره برای همیشه میرود . او که هوادار یک سازمان سیاسی دهه شصتی است از خود برای طاهره فقط یک خاطره باقی میگذارد . طاهره احمد را دوست دارد و ...
این کتاب گنجینهای از حکایتهای کوتاه است که در فضایی رازآلود و خیالانگیز به رشتهٔ تحریر درآمده است. مجموعه حاضر دربردارندهی درونمایههایی ژرف همچون فناپذیری، پیوندهای انسانی و پیوند زناشویی است. هر روایت، پردهای از صحنههای زندگی اجتماعی را به تصویر میکشد و رویدادهایی را بازگو میکند که هر انسانی ممکن است در گذر روزگار با آنها رویارو گردد.
ثریا سه ماهه باردار بود که همسرش را از دست داد. با دنیایی از درد و مسئولیت، از گوران به تهران آمد و با حقوق معلمی، تکتنها آنا را بزرگ کرد. حالا سالها گذشته و آنا دیگر آن کودکِ وابسته نیست؛ دختری سرکش است که مدام با مادرش درگیر میشود. گویا هیچکدام نمیتوانند یکدیگر را درک کنند، و ثریا، خسته از این کشمکشها، کمکمأیوس شده که آیا تلاشهایش بیفایده بوده است یا نه...
**«بازی آخر بانو»**، شاهکاری از **بلقیس سلیمانی**، روایتگر زندگی پرپیچوخم **گلبانو**، دختری روستایی است که میخواهد از تقدیر شومی که اطرافیانش برایش ساختهاند فرار کند. سلیمانی با نثری روان و طنزی گزنده، خواننده را به دنیای این زن جسور میکشاند؛ دنیایی که گاهی میخنداند، گاهی میگریاند، اما همیشه به یادمان میگذارد که زندگی برای گلبانو، **بازیِ بیرحمی** است که قواعدش را دیگران نوشتهاند.در این رمان، گلبانو با سنتهای دستوپاگیر، ازدواج تحمیلی، خواستگاران نامناسب و در نهایت جدایی و دزدیده شدن فرزندش روبهرو میشود. اما هرگز تسلیم نمیشود. **سلیمانی** در این اثر، با ترسیم شخصیتهای متنوع و واقعی از جامعهٔ ایران در دههٔ ۶۰، روایتی فراموشنشدنی از مقاومت یک زن در برابر جبر زمانه خلق کرده است.
"خالهبازی"؛ سومین اثر از سهگانهٔ بلقیس سلیمانیاین رمان در نگاه اول داستانی زنانه به نظرمیرسد، اما با پیچیدگیهای روایی و شخصیتپردازیهای عمیق، به اثری اجتماعی بدل میشود. محور داستان حول زندگی "ناهید" میچرخد، زنی که درگیر تنشهای عاطفی و ناباروری است و این مسئله باعث ورود زنان دیگر به زندگی مشترکش میشود. با پسزمینهٔ تاریخی دههٔ 60، اثر از کلیشههای بازاری فاصله گرفته و با روایت دوگانهٔ شهری و روستایی (بهویصف توصیفهای زنده از روستای گوران)، عمق و جذابیت خود را حفظ میکند.
«عروسی بازی» داستان زریِ بامزه (!) است که با وجود IQ یهذره بالاتر از گیاهان آپارتمانی، عاشق نقشبازی کردنِ عروس بودنه! خانوادهاش که از دستش جون بهلبشون رسیده، یه داماد قلابی (عباسِ بیچاره) رو وارد ماجرا میکنن تا یه عروسی فیک برگزار کنن. اما ماجرا به همین سادگی تموم نمیشه: زری هر روز با چسبیدن به عباس و اجبارش به پوشیدن لباس داماد، زندگی رو به کام همه تلخ میکنه! آخرش هم تصمیم میگیرن با «کشته شدن» عباس (!) از شر این بازی خلاص بشن... اما ای وای! زریِ بیغَم بعد از چهلم، دوباره تو کوچهپس کوچهها دنبال شوهر جدید میگرده تا بازی محبوبش رو از سر بگیره!
این رمان داستان رودابه، دختری از خانواده سرشناس شیخخانی در کرمان را روایت میکند که برای تحصیل و فرار از محدودیتهای خانوادگی به تهران میآید. در بحبوحه جنگ ایران و عراق و موشکبارانهای تهران، احسان (نامزد رودابه) و خانوادهاش ترجیح میدهند که او به جای خوابگاه، نزد یوسف، دوست بازنشسته شرکت نفت خانواده برود. یوسف که سالهاست در انزوا و با اعتیاد به الکل و سیگار روزگار میگذراند، در ابتدا با رودابه رفتار محبتآمیزی دارد، اما شباهت او به زلیخا (عمهاش که یوسف روزی عاشقش بود) و خشم فروخوردهاش از شیخخانیها، مسیر رابطهشان را به سوی فاجعه تغییر میدهد.