اسم رمان : شاهدخت
نویسنده : منصوره کمالزاده
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 3202
در سایه ی وصیت نامهای شگفت، دخترکی از شهرستانهای دور، به مقام شاهدختی کارخانجات ترمهی نقشبند رسید. ولی تخت او از آغاز، محاصرهی دشمنان بود. برخی با ریا، برخی با زور، و برخی با نگاهی پر از طمع. در این میان، تنها رادین معتمدی، امین خاندان، حامی بیچشمداشت اوست؛ اما آیا اعتماد به او، خود خطری بزرگتر نیست؟
خلاصه رمان :
چشمان پر غضبش به درب مدرسه ی دخترانه خیره مانده بود. هوای سرد دی ماه ذره ای در فرو نشاندن اتش خشمش کمکی نمی کرد.انتظار بودنش در این شهرستان کوچک را نداشت. آن هم در این مدرسه ای فکسنتی از قرار معلوم وارث جدید دختر عمه ی ناتنی اش، شاهدخت بود نه مادرش عمه ناتنی اش آلاله یازده سال قبل از دنیا رفته بود…
از دو شب پیش که وصیت نامه ی حاج احمد قرائت شده بود از خواب و خوراک خود زده بود تا وارث جدید را پیدا کند.در وصیت نامه تنها از او و شاهدخت نامی اسم برده و یک سوم تمام اموالش را به نام آن دو زده بود. اما تنها . چیزی که نریمان مشتاق داشتنش بود کارخانه ی ترمه باقی بود،
کارخانه ای که با کمک نیما برادرش از اول شروع کرده و آن کارگاه کوچک ترمه بافی نقشبند را به بهترین کارخانه در سطح کشور رسانده بودند. با وصیت مخالف نبود اگر خودش هم جای حاج احمد بود برای نوه ای که مادرش را از دست داده تاسف می خورد چندین بار داغ اولاد دیده بود.
ابتدا پدر خودش بار دوم آلاله مادر این دخترک و در نهایت نیما..اخ که چقدر دلش برای برادرش تنگ شده بود. حال که باید زنده میبود و حقش را از زندگی می گرفت چطور اسیر خاک شده بود و به جای ثمر رسیدن زحماتش باید کارخانه را دو دستی تقدیم نوه ی ناتنی پدر بزرگش می کرد…
خسته از انتظار طولانی پر حرص از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید به سمت تنها دختری که کنار درب مدرسه منتظر ایستاده بود رفت و بی مقدمه پرسید:سلام کسی به اسم شاهدخت رشیدی میشناسی؟
دخترک از حضور ناگهانیش ترسیده بود که دقیقه هیچ نگفت و تنها نگاهش کرد در انتها اشاره ای به حیاط مدرسه کرد دختری را نشان داد که شالگردن بلند زرد رنگی را به دور گردنش چند لایه می پیچید و به سرعت از پله ها پایین می دوید.
با نشان کردن او بلافاصله به ماشینش برگشت و سوار شد. کوچه ی پهن را دور زد و چند متر پایین تر به انتظار نشست. دخترک بالاخره بیرون آمد و پس از رد و بدل کردن چند کلام با رفیقش راه افتاد.
با سری افتاده و نگاهی که به روی زمین خیره مانده بود قدم های شمرده برمی داشت از اینه دور شدنش را تماشا کرد سپس استارت زد و به دنبالش رفت.