اسم رمان : چرا اینگونه رقم خورد
نویسنده : بهناز مهدوی نیکو
ژانر : عاشقانه، همخونه ای، غمگین، انتقامی، هیجانی
تعداد صفحات : 1171
نگین دختر زیبا و ساده ی از همه جا بی خبر بخاطر کینه ای قدیمی که به او ربطی نداشت وارد بازی ای میشه که سرنوشتش را عوض می کند .
خلاصه رمان :
««یک ماه از این جریان گذشته بود. تو این مدت هرشب کارم این شده بود که انتظار سامان رو بکشم تا به خونه بیاد و از پرنیا خبر بیاره. سامان که حسابی از سوالهای مختلف و گوناگونم کفری شده بود دیگه جوابم رو درست حسابی نمیداد، ولی یه شب خوشحال و سرخوش به خونه اومد و خبر داد که سروش و اعضای باندشون رو که فراری بودن بالاخره گرفتن؛ بعد از چند وقت هم قاضی پرونده بالاخره حکمش رو صادر کرد، پرنیا به دلیل همکاری با پلیس و کمتر بودن تخلفهاش نسبت به بقیه اعضای باند، به یک سال حبس محکوم شد، اما سروش و تعدادی از اونا به اعدام محکوم شدند.
یک ماه به کنکور باقی مونده بود، تو این یک ماه شب و روزم رو با درس خوندن یکی کرده بودم، باید موفق میشدم که البته با یاری خدا هم شدم. بعد از انتظاری که برام بسیار طولانی گذشت نتایج کنکور اعلام شد، سامان که در کنارم نشسته بود و داشت با لپتاپش نتایج رو میخوند خبر داد که قبول شدم! معماری، دانشگاه تهران! داشتم از خوشحالی بال در میآوردم! حالا دیگه تو زندگیم هدف داشتم! سامان هم بعد از چند وقت گرفتگی و مغمومی خوشحالیش رو نمایان کرد و بهم تبریک گفت و برای فردا شب خانواده خاله اینا و خانواده دایی و حتی عرشیا و زنش رو به مناسبت قبولیم به رستوران دعوت کرد! با این ارزشی که برام قائل شد بینهایت سپاسگزار و با هدیهاش کلی سرافراز شدم!
دیگه مثل قبل بیکار نبودم، سرم حسابی مشغول درس و رفت و آمد به دانشگاه بود. رابطهام با سامان هم خوب بود و مشکلی نداشتیم، اخلاقش به خوبی دستم اومده بود و میدونستم چه موقع سرحاله چه موقع عصبانیه و نباید نزدیکش شد، خلاصه کاری نمیکردم که صدای دادش در بیاد، اگر هم تو درسام به مشکلی برمیخوردم کمکم میکرد، طوری که رفتهرفته از این قضیه سوءاستفاده کردم و بیشتر کارهای عملیم رو به دست سامان میسپردم، وارد ترم دوم شده بودم که سامان به این روندی که در پیش داشتم معترض شد و گفت:
ـ اگر همین جوری پیش بری و کارات رو بخوای بندازی گردن من به هیچ جایی نمیرسی، الکی هم خودت رو علاف دانشگاه نکن.
چند روز بعد از این موضوع، وقتی دید ناراحت و پکرم پیشنهاد خیلی خوبی داد و گفت که اگه واقعا میخوام چیزی یاد بگیرم، به شرکتش برم تا با محیط کار و رشتهام از نزدیک آشنا بشم.
از خدا خواسته از این پیشنهاد استقبال کردم و از فرداش شدم یکی از کارکنان اونجا، هفتهای سه روز زمانهایی که دانشگاه نداشتم به دفترش میرفتم و کارهای ابتدایی رو انجام میدادم.
اینقدر سرم گرم درس و کار شده بود که پرنیا رو فراموش کرده بودم! یک روز زمانی که شرکت بودم، در حین کار هوس نسکافه به سرم زد، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا برای خودم یه لیوان نسکافه ببرم، اما در کمال تعجب پرنیا رو دیدم که کنار میز منشی نشسته بود! فهمیدم دوران حبسش تموم شده و بیرون اومده! با دیدنم از جاش بلند شد، مثل دفعه قبل خوشپوش و شیک بود، سلام کردم، دستش رو دراز کرد و جواب سلامم رو با لبخند داد، بهش دست دادم و گفتم: