وب رمان
دانلود رمان آخرین ستاره شب pdf |اثر لیانا دیاکو
  • نام: آخرین ستاره شب
  • ژانر: عاشقانه، اربابی
  • نویسنده: لیانا دیاکو
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 456

دانلود رمان آخرین ستاره شب pdf |اثر لیانا دیاکو

 

اسم رمان : آخرین ستاره شب

نویسنده : لیانا دیاکو

ژانر : عاشقانه، اریابی

تعداد صفحات : 456

آسمان اینبار با شدت بیشتری غرید و از برقش، دل تاریکی شب به یکباره روشن شد. ترنج شیهه ای کشید و روی دو پا بلند شد اما عماد به موقع افسارش را کشید و مهارش کرد، قبل از اینکه او را به زمین بزند از پشت اسب پیاده شد و به طرف صخره های پای کوه رفت. در تاریک و روشن و زیر رگبار سیل آسا زیر آنها پناه گرفت، سر در گوش اسب کرد و سعی کرد با نوازش و نجوا آرامش کند. این چند روز که از برگشتنش گذشته بود هر روز اسب زین میکرد و به زمین های دور و نزدیک سر میزد تا او را ببینند و اسمش بر سر زبان ها بیفتد.

خلاصه رمان :

صبا گفت:
ـ تنا همیشه از چیزای مسخره خوشش می اومد، نظرش واسه ی من مهم نیست. به نظر من مسخره اس.
برایم مهم نبود او چه می گوید، برق چشمهای محمد که به صفحه مانیتور خیره شده بود و سعی می کرد با برنامه انیمیشن ساز، کارتونی را طراحی کند، برایم مهمتر بود.
ـ خب هر کسی به به چیزی علاقه داره، درسته؟
و به من نگاه کرد. مهربانانه به رویش لبخند زدم و جواب دادم:
ـ البته… اما اگه نظر من رو بخوای، در مورد صیا باید بگم، منم به نظرات اون اصلا اهمیت نمی دم.
حتی پنج سال فاصله سنی هم نمی توانست ذره ای از علاقه من به او کم کند. پشت چشمهای همیشه شوخش، مردی جدی و مصمم، همیشه می توانست آدم را غافلگیر کند. مهتا گفت:
ـ بریم صبا، اگه اینجا و ایستیم دیوونه می شیم.
محمد دست از کار کشید و به طرف صبا چرخید و گفت:
ـ اینقدر کسل کننده اس؟ اگه این جوری باشه که… فکر کردم…
صبا لبخندی تصنعی زد و گفت:
ـ می دونم واسه تو جالبه، اما باور کن…
محمد دستهایش را به هم کوبید و گفت:
ـ باشه، می ذارمش واسه یه وقت دیگه. بریم، با هم بریم. حتما کسل کننده اس دیگه.
گفتم:
ـ ولی به نظر من جالبه، ادامه بده، من دارم تماشا می کنم.
ـ امشب شما اینجا مهمونید، نمی خوام خاله جانا فکر کنن من دختراش رو مجبور کردم، علایق منو تحمل کنن، بعدا هم می تونم روش کار کنم.
اخم آلود به حیا که راضی و پیروز به پایه تختخواب تکیه داده بود، نگاه کردم.
محمد ایستاده و گفت:
ـ کامپیوتر در اختیار خانمها!
نگاهم را به او دوختم. نزدیک به بیست و هشت سال داشت. قد بلند و چهار شانه.
مهتا با رخوت از روی زمین بلند شد و پرسید:
ـ تو نت می تونیم بریم؟ یه گشت کوچولو بزنیم، چند تا لباس ببینیم؟
ـ هر جا دلتون خواست می تونید برید. فعلا…
از اتاق بیرون رفت. مهنا با لبخند پشت کامپیوتر نشست و گفت:
ـ بیا صبا، یه سایت جدید پیدا کردم. در مورد لباس شب. بیا…
بلند شده و با دلخوری از اتاق بیرون رفتم. محمد کنار پدرم نشسته بود و خیلی جدی در مورد موضوعی صحبت می کرد. خاله جانم از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:
ـ چایی می خوری؟

به خودم آمدم و جواب دادم:
ـ شما بفرمایید بشینید. من الان می آم می ریزم.
از گوشه چشم لبخند رضایت را روی صورت مادرم دیدم، خاله جانم دوباره پرسید:
ـ دخترا کجا موندن؟ نکنه تو رو از اتاق بیرون کردن؟
ـ نه، خودم اومدم بیرون. حوصله ندارم با اونا دنبال مدل لباس بگردم.
به محمد نگاه کردم. حواسش به من نبود. به آشپزخانه رفتم. می خواستم خودم را در دل خاله جان جا کنم. می خواستم روزی که برای خواستگاری ام می آیند، بهانه ای نداشته باشد و فکر می کنم تا به امروز موفق شده بودم این کار را به خوبی انجام بدهم.
سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمدم و مستقیم به طرف محمد و پدرم رفتم. پدرم فنجان چای را برداشت و لبخند تشکر آمیزی زد. محمد بی آنکه نگاهم کند. همانطور که مشغول صحبت بود، فنجان را برداشت. یکه خوردم و لحظه ای مردد بر جا ایستادم. او بی توجه به من به حرفهایش ادامه می داد. قد راست کردم و به طرف مادرم چرخیدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که گفت:
ـ ممنون دختر خاله!
به طرفش برگشتم. مشغول صحبت بود و هیجان زده به نظر می رسید. سینی را مقابل مادرم و خاله جان روی زمین گذاشتم و در گوشه ای نشستم.
خاله پرسید:
ـ واسه خودت نریختی؟ بیا خاله، بیا، من می رم یکی دیگه می ریزم.

خلاصه کتاب
آسمان اینبار با شدت بیشتری غرید و از برقش، دل تاریکی شب به یکباره روشن شد. ترنج شیهه ای کشید و روی دو پا بلند شد اما عماد به موقع افسارش را کشید و مهارش کرد، قبل از اینکه او را به زمین بزند از پشت اسب پیاده شد و به طرف صخره های پای کوه رفت. در تاریک و روشن و زیر رگبار سیل آسا زیر آنها پناه گرفت، سر در گوش اسب کرد و سعی کرد با نوازش و نجوا آرامش کند. این چند روز که از برگشتنش گذشته بود هر روز اسب زین میکرد و به زمین های دور و نزدیک سر میزد تا او را ببینند و اسمش بر سر زبان ها بیفتد.
خرید کتاب
45,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6902
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    مطالب محبوب
    • مطلبی وجود ندارد !
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!