این رمان داستان رودابه، دختری از خانواده سرشناس شیخخانی در کرمان را روایت میکند که برای تحصیل و فرار از محدودیتهای خانوادگی به تهران میآید. در بحبوحه جنگ ایران و عراق و موشکبارانهای تهران، احسان (نامزد رودابه) و خانوادهاش ترجیح میدهند که او به جای خوابگاه، نزد یوسف، دوست بازنشسته شرکت نفت خانواده برود. یوسف که سالهاست در انزوا و با اعتیاد به الکل و سیگار روزگار میگذراند، در ابتدا با رودابه رفتار محبتآمیزی دارد، اما شباهت او به زلیخا (عمهاش که یوسف روزی عاشقش بود) و خشم فروخوردهاش از شیخخانیها، مسیر رابطهشان را به سوی فاجعه تغییر میدهد.