اسم رمان : ادمین
نویسنده : محبوبه فیروز خانی
ژانر : عاشقانه، رازآلود، معمایی
تعداد صفحات : 1427
او فکر میکرد کنترل همه چیز را در دست دارد، اما دختری که سالها در سایه انتظار کشیده بود، حالا نخهای این عروسک خیمهشببازی را میکشد. کیارش در حالی که اسرارش مثل موریانه روحش را میخورد، در دام عشقی گرفتار میشود که هر دو را به پرتگاه میکشاند. تا آنجا که دیگر فرقی نمیکند چه کسی برنده است…
خلاصه رمان :
نفهمیدم به کیارش چه گفت اما لحنش زیادی دوستانه و زیادی نگران بود.
به یاد پیام ها و تماس بی پاسخ مانده اش افتادم معلوم بود که نگرانی پای او را به اینجا کشانده من که از زیر و بم زندگی کیارش آگاه بودم چرا از وجود خبر نداشتم؟
هنوز گیج بودم که کیارش دست دخترک را گرفت و به داخل اتاقش کشید در را بست.
همانجا پشت میز منشی روی صندلی نشستم در اصل وا رفتم توانی برای ایستادن در من نمانده بود.
جای زخمم درد نمیکرد نمیدانم اگر هم درد میکرد حسی در بدنم نبود تا آن را شناسایی کند.
تمام هوش و حواسم دنبال دخترکی بود که بی هوا آمده و بی هوا به داخل اتاق کیارش کشیده شده بود.
کیارش و این ماجراها؟ همیشه مرموز و تودار بود اما نه اینگونه که دختری با او اینقدر صمیمی باشد و ما بی خبر باشیم تحصیل در خارج از کشور او را از این رو به آن رو کرده بود؟ شیرین بانو خبر داشت؟
گوشی تلفن را رها کردم دیگر اگر شماره تمام تاکسی تلفنی های تهران را هم میدانستم با هیچکدام تماس نمی گرفتم تا ته و توی این ماجرا را در نمی آوردم پایم را از این شرکت بیرون نمیگذاشتم.
صلیب روی گردن بندش با اسم عجیبش ارتباطی داشت؟چشم هایش چه رنگی بود؟
شاید انعکاس رنگ شالش بود که چشمانش را این همه زیبا و درخشان کرده بود آن رنگ زرد غالبی که با سبز و صورتی و آبی آسمانی مخلوط شده بود روشنی عجیبی به چشمانش داده بود یا چشمانش همین رنگی بود؟
سری تکان دادم تا رنگ آن چشم ها از ذهنم پاک شود رنگشان را فراموش میکردم درشتی و خوش حالتی و بلندی مژه هایش را چگونه از یاد می بردم؟
اصلاً آن بینی ظریف و آن لبهای خوش تراش…کجایی پسر؟ … به خودت بیا
بر خود نهیب زدم با کف دست چند ضربه محکم به پیشانی ام کوبیدم هر چه بود باید پاک میشد تمام می شد.
دختر زیبایی بود که بود این را هم پای خوش شانسی کیارش باید میگذاشتم و تمام دیگر پرداختن به این همه جزئیات برای چه بود؟
دوباره گوشی را برداشتم تا شماره بگیرم و باز شماره ها از ذهنم فراری شدند این دیگر چه بساطی بود؟ همیشه چند را میگرفتیم که با نگهبانی حرف می زدیم؟
آخ که این درد فضولی نیز بد دردیست. به جان آدم که بیوفتد تا رسوایت نسازد، دست از سرت برنمی دارد.
مطمئناً همین حس فضولی بود که مرا وادار به بلند شدن و قدم زدن کرد.