اسم رمان : هکران سایبری
نویسنده : دختر پاییزی
ژانر : پلیسی، مافیایی، هیجانی، معمایی، جنایی
تعداد صفحات : ۳۵۹
کمند، شاهزادهٔ تاریکی گروه هکری عقرب، تمام زندگیاش را وقف پیروی از قوانین پدرش اِیکس کرده است. اما وقتی یک تازهوارد، اعتماد ایکس را جلب میکند و جایگاه او را میگیرد، دنیای کمند فرو میریزد. برای اولین بار، او حسادت را تجربه میکند… و سپس خیانت. حالا او باید انتخاب کند: تسلیم شود یا قیام کند؟ پاسخش را با آتش و خون میدهد…
خلاصه رمان :
به ساعتم نگاه کردم کم کم داشت ساعت یازده میشد این همه مدت ارشاد بهم خیره نگاه میکرد که کم کم داشتم کفری میشدم و میخواستم با یه گلوله حرومش کنم رو به ارشاد گفتم دنبالم بیا.
دیدم بابام داره چپ چپ نگاهم میکنه که گفتم میخوام یه سری چیزها رو براش روشن کنم،چیزی نگفت و با اشاره به ارشاد پشت سرم راه افتاد بردمش اتاق آموزش و در رو باز کردم.
وارد اتاق شد اشاره کردم روی یکی از صندلی ها بشینه و خودمم روی صندلی راحتی نشستم و گفتم خب ببین این کار بچه بازی نیست حداقل چیزی که در آخر نصیبت میشه مرگه _ولی اگه….دستم رو مشت کردم و با صدای نسبتاً بلند گفتم هیچ وقت وسط حرفم نپر! چیزی نگفت منتظر نگاهم کرد.
بلند شدم و قدم زدم خود من رو الان بگیرن حداقل سه بار من رو اعدام میکنن پس نباید بترسی و هر چیزی رو باید به جون بخری، فقط همینها نیست کلی قوانین هم هست که الان بهت میگم اگه قبول کنی عهد ببندی.
با یه ذره اخم گفت چه عهدی؟رو بهش گفتم شرط ورود به گروه عهد اولیه و خالکوبی آرم مخصوص گروهه عهد اولیه که عهد میبندی رازها رو در سینه ات حفظ کنی و قوانین رو رعایت کنی و … آرم مخصوص هم برای نشون شدن تو این گروهه.
نمیشه این خالکوبی رو نداشته باشیم؟قاطع گفتم نه دخترا این آرم رو روی بازوی دستشون تتو میکنن و پسرا هم روی قفسه سینه.
شروع کردم به توضیح قوانین گروه و یه سری نکات ریز رو بهش گفتم تقریباً ساعت دوازده شب بود دیگه وقتش شده برم سر قرار با ملودی خانم لبخند زدم و گفتم امروز برات بسه فردا بیا با بقیه آشنا شی.
وقتی از اتاق بیرون رفت منم رفتم لباسهای مخصوص ماموریت ام رو پوشیدم و ماسک مخصوص خودم رو زدم و در آخر دست کشهای انگشتیم رو دستم کردم.
خشاب کلت ام رو پر کردم و پشت لباسم مخفیش کردم به پیام به کیوان فرستادم تا بیاد دنبالم و خودم از پله ها پایین رفتم.وقتی پایین رفتم و پیش بابام رسیدم گفتم با اجازه من دارم میرم سر ماموریت.
عمو جلال گفت ظهر نکشتی الان میخوای بکشیش؟خندیدم و گفتم هدفم به سمت دوست دخترش تغییر کرد.ارشاد با ترس گفت: قراره آدم بکشه؟بابام یه آره محکم گفت و که ارشاد با ترس ادامه داد ولی این سنی نداره.
عمو جلال گفت کمند بانو تا به الان بیشتر از پنجاه تا آدم کشته براش مثل آب خوردن. یه خدا حافظ گفتم و از خونه بیرون رفتم ماشین کیوان رو دیدم سریع رفتم و سوار شدم و یه سلام دادم.