اسم رمان : خاله بازی
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ژانر : اجتماعی
تعداد صفحات : ۲۴۳
“خالهبازی”؛ سومین اثر از سهگانهٔ بلقیس سلیمانیاین رمان در نگاه اول داستانی زنانه به نظرمیرسد، اما با پیچیدگیهای روایی و شخصیتپردازیهای عمیق، به اثری اجتماعی بدل میشود. محور داستان حول زندگی “ناهید” میچرخد، زنی که درگیر تنشهای عاطفی و ناباروری است و این مسئله باعث ورود زنان دیگر به زندگی مشترکش میشود. با پسزمینهٔ تاریخی دههٔ 60، اثر از کلیشههای بازاری فاصله گرفته و با روایت دوگانهٔ شهری و روستایی (بهویصف توصیفهای زنده از روستای گوران)، عمق و جذابیت خود را حفظ میکند.
خلاصه رمان :
بعد از یک هفته تلفنی صحبت کردن بالاخره قرار میگذاریم مؤسسه با هم ناهار بخوریم. مانتو و شلوار قهوه ای میپوشم و آرایش ملایمی میکنم خانم صدقیانی میگوید چه ناز شدی،
احساس دختر بچه ای را پیدا میکنم که مورد تفقد یک بزرگتر قرار گرفته است. میز کارم را سر و سامانی میدهم مدام جای یک شاخه رز سرخ را توی گلدان کوچک گوشه آن خالی می بینم وقتی از نگهبانی زنگ میزنند و میگویند خانمی با شما کار دارد خودم را موظف میبینم مثل یک آدم چیز فهم به استقبالش بروم.
به نظرم اول او مرا میشناسد که به سمتم می آید.روبوسی گرمی میکنیم اما حمیرا به روبوسی قناعت نمیکند دست هایم را میگیرد و سعی میکند نیم چرخی شادی وار بزند.
تمام مدت نگران نگاه کنجکاو نگهبان و همکاران اداری هستم.حمیرا انگار در یک برهوت از پس یک نومیدی مطلق مرا یافته است مرتب قد و بالایم را برانداز میکند و با صدای بلند از کمی چاق شدنم کمی خانم شدنم و کمی آدم شدنم حرف می زند.
تا او را آرام بکنم و وادارش بکنم از پله ها بالا برویم، چندین و چند بار به روی سراسر بشاش دکتر شفیعیان که به اتاقک نگهبانی تکیه داده و تماشایمان میکند، لبخندهای بی معنی میزنم،
وارد اتاق که می شویم به نظرم اول گلدان خالی گوشه میزم را می بینم و بعد دسته گل قشنگ حمیرا را،
حمیرا مستقیم سراغ پنجره میرود کرکره را میکشد و کلی نور داخل اتاق می ریزد. میگوید: «حیف هوا سرده وگرنه پنجره را هم باز میکردم.
درست لحظه ای که نور وارد اتاق میشود نیمرخ حمیرای آن سالها را میبینم که به نظرم کشیده تر شده است.
مانتو مشکی کوتاهی پوشیده و یک شال مشکی روی سرش انداخته است. طوری که چتری های روی پیشانی اش خراب نشود چیزی در چهره اش تغییر کرده،
ابروهایش باریکند و خط لبش بیش از اندازه پررنگ است اما اینها باعث و بانی آن تغییر نیستند. به نظرم آن برق نگاه دیگر در چشم هایش نیست، برقی که مردها را از مسافرکش تا استاد دانشگاه دستپاچه میکرد.
روی راحتی گوشه اتاق مینشیند و از دفتر کارم تعریف میکند فقط آن را کمی دلگیر می داند و این دلگیری را لازمه محیط علمی می داند.
از مسعود میپرسد و این که دلش میخواهد زودتر این شهوار عرصه عشق را ببیند.می گوید: «قایمش نکن ما این قدر هم نامرد نیستیم که شوهر دوستمون رو تور بزنیم.