وب رمان
دانلود رمان ریسمان  pdf |اثر صبا ترک
  • نام: ریسمان
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: صبا ترک
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 1106

دانلود رمان ریسمان  pdf |اثر صبا ترک

 

اسم رمان : ریسمان

نویسنده : صبا ترک

ژانر : عاشقانه

تعداد صفحات : 1106

«تنهایی می‌تواند آدم را به هیولایی تبدیل کند… یا به قهرمانی که هرگز نداشتیم. وقتی در ذهنت تنها هستی، این وحشت از هر واقعیتی ترسناک‌تر است. دو راه داری: یا تسلیم می‌شوی و ناپدید می‌گردی، یا دندان‌ها را به هم می‌فشاری و می‌جنگی! همه چیز به لنز تو بستگی دارد— به دنیایی که می‌بینی. پونه این را می‌دانست: زندگی‌اش میدان مین بود، نه باغِ آرامش. دخترکی که می‌خواست در سکوتِ تنهایی پیش برود… اما یونس همیشه مانع می‌شد.»

 

خلاصه رمان :

آن روز هم یه کم چرخ زدم و اطراف را مثل مرغ فضول سرک کشیدم و صد البته که من پی دختر بازی که تفریح هم سن‌هایم بود نمی‌گشتم اهل سیگار و به قول حاجی نجسی هم نبودم ته خلاف من همان سرگوش جنباندنم با پونه بود،

که آن هم یک حس خاصی بود نه بازی و آثار بلوغ باشد نه پونه انگار یک قسمتی از من بود که جدایش کرده اند.

از همان اول که دیدمش با دماغ آویزان و صورت خاک و خلی و لپ‌های قرمز و موهای کثیف فرفری و دست‌هایی که خشکی زده بود برعکس دست‌های پوست هلویی من و آمد جلو تا موزی را که در دستم بود را بگیرد دلم را هم گرفت.

فکر کن، آمد سیخ توی چشم هایم نگاه کرد یک عروسک پاره پوره و چشم درآمده هم در یک دستش بود که سرش روی زمین کشیده میشد.

شاید ۴ سال داشت آن وقت‌ها هر کسی موز نمی خورد گفت؛ پسره اون چیه می‌خوری؟ نصفش و بده من و گرنه می‌زنمت.

تا به حال کسی آنجور با من حرف نزده بود دخترها که اصلاً بیشتر موز را به او دادم روی سنگ کنار در خانه زد که بیا بنشین،

من هم چشم دایه و آقاجان را دور دیده و نشستم او را ندیده بودم فکر کنم تازه آمده بودند و وقتی گفت خانه پدر بزرگش است و از روستا آمده اند تا بمانند ته دلم خوشم آمد.

وقتی پرسیدم چرا این قدر کثیفی یک نیشگون از رانم گرفت برعکس ظاهر کوچک و سن کمش زورش زیاد بود از نیشگون‌های حوریه بدتر بود_ من ننه ندارم،

آقامم که نمیبره می‌خواد زن بگیره به منم برسه، بعدشم به تو چه!» مادر نداشت دستمال حریری را که دایه داخل جیب جلیقه ام می گذاشت را دستش دادم،

تا دماغش را بگیرد آن روز رفتم به دایه گفتم سوپ می‌خواهم به آشپز گفت سوپ درست کرد و من شبانه رفتم دم خانه شان یک کاسه بزرگ بردم برای دوست جدیدم به خیال خودم سرما خورده بود.

خلاصه آن روز تا یک ساعتی چرخیدم بعد گفتم بروم خانه شاید اوضاع آرام شده باشد.

با خودم فکر می‌کردم همین که پای پونه را وسط نکشیده بودند کافی بود.

اما… اما امان از لحظه ای که به کوچه حاجی ملا رسیدم بابایم پول حسابی داده بود تا کوچه بشود به اسمش.

حاجی ملا سر و صدا و داد و فغان همه به کنار دیدم لب همان سنگ یک قلچماق بی پدر و مادری سر پونه من را گذاشته و طلب چاقو می کند تمام صورت جان جانان من هم خونین فقط یادم است دویدم مردک دو برابر من بود.

خلاصه کتاب
«تنهایی می‌تواند آدم را به هیولایی تبدیل کند... یا به قهرمانی که هرگز نداشتیم. وقتی در ذهنت تنها هستی، این وحشت از هر واقعیتی ترسناک‌تر است. دو راه داری: یا تسلیم می‌شوی و ناپدید می‌گردی، یا دندان‌ها را به هم می‌فشاری و می‌جنگی! همه چیز به لنز تو بستگی دارد— به دنیایی که می‌بینی. پونه این را می‌دانست: زندگی‌اش میدان مین بود، نه باغِ آرامش. دخترکی که می‌خواست در سکوتِ تنهایی پیش برود... اما یونس همیشه مانع می‌شد.»
https://webroman.ir/?p=5757
لینک کوتاه:
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!