وب رمان
دانلود رمان باقلوای پر ماجرا pdf |اثر محیا داودی
  • نام: باقلوای پر ماجرا
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: محیا داودی
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 2611

دانلود رمان باقلوای پر ماجرا pdf |اثر محیا داود

 

اسم رمان : باقلوای پر ماجرا

نویسنده : محیا داودی

ژانر : عاشقانه

تعداد صفحات : 2611

 

آن روز جعبه‌های شیرینی به طرز عجیبی سنگین بودند. وقتی در آن قصر عجیب باز شد، فهمیدم اینجا جای معمولی نیست. آن پله‌هایی که تا بینهایت ادامه داشتند، آن نورهای عجیب… با ترس گفتم: “سفارشتان را آوردم”، و ناگهان همه چیز تغییر کرد. شاید این شیرینی‌ها معمولی نبودند، و شاید این قصر هم اصلاً برای آدم‌های معمولی نبود…

خلاصه رمان :

خنده هاش ادامه پیدا کرد و داشت کلافم میکرد که زیر لبان فحش آبداری نثارش کردم و رو ازش گرفتم و طولی نکشیدن که صدای تند گاز دادن ماشینش و شنیدم و با سرعت از کنارم رد شد و رفت.

و من که حالا به سبب نبودنش داشتم نفسی تازه می‌کردم وارد خونه شدم و عطر خوش قرمه سبزی همه ساختمون و برداشته بود،

که ات تموم انرژی منفی ای که از اون پسره کم شعور گرفته بودم و از یاد بردم و از پله ها بالا رفتم به محض ورود به هال عطر خوش قرمه سبزی رو نفسه کشیدم،

خطاب به مامان که تو آشپزخونه بود گفتم: سلام بوی قرمه سبزی همه محل و برداشته جواب سلامم و داد و با خنده گفت: باز بوی قرمه سبزی هوش از سرت پرونده.

جلوتر رفتم اما قبل از اینکه جوابش بدم با یه عطسه : سنگین باعث جا خوردن مامان شدم و بعد در حالی که و بینیم و بالا می‌کشیدم گفتم: زیر بارون موندم فکر کنم یه کوچولو سرما خوردم.

نگاهش نگران شدم چرا؟مگه با ماشین نیومدی؟ راه افتادم سمت اتاق: چرا اتفاقا امیر علی شکیبا من و رسوند اما قبل از اینکه همچینا بزرگواری ای کنه دو ساعت زیر بارون موندم.

با ورود به اتاق صداش و شنیدم لباسات و عوض کن،بعدش هم بیا به‌قرص‌سرماخوردگی بخور و برام تعریف کن ببینم امروز چیکارها کردی.

موهام و باز کردم و با صدایی که به گوشش برسه گفتم و با اینکه می‌دونم بابا همه چیز و گفته اما باید بگم که بنده با آقای شکیبا به توافق رسیدم و زین پس شاغل حسابات می‌شم البته نه به خاطر کار تو قنادی بابام.

به خاطر کار تو یه کافه قنادی واقع در توپ ترین جایه شهر صدای خنده های مامان خونه رو پر کرده خوبه حالا به سهیل خبر دادی؟

تازه یادم افتاد که جواب پیام سهیل و که پرسیده بود به ات ر خونه رسیدم یا نه رو ندادم و سریع دست به کار شدم گوشیم و برداشتم  همزمان با نوشتن پیامی برای سهیلا جواب مامان و دادم: آره می‌دونه ،اتفاقا خودش میخواست بیاد دنبالم اما نتونست.

همین که خبر رسیدنم به خونه رو براش فرستادم متوجه حضور مامان شدم تو چهارچوب در ایستاد و پرسید:خب حالا کی بریم لباس خواستگاری بخریم؟

خلاصه کتاب
آن روز جعبه‌های شیرینی به طرز عجیبی سنگین بودند. وقتی در آن قصر عجیب باز شد، فهمیدم اینجا جای معمولی نیست. آن پله‌هایی که تا بینهایت ادامه داشتند، آن نورهای عجیب... با ترس گفتم: "سفارشتان را آوردم"، و ناگهان همه چیز تغییر کرد. شاید این شیرینی‌ها معمولی نبودند، و شاید این قصر هم اصلاً برای آدم‌های معمولی نبود...
خرید کتاب
60,000 تومان
https://webroman.ir/?p=5603
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!