زندگی برام خلاصه شده بود تو خشم و خشونت، درد؛ رنج ، خون. یا میکشی یا کشته میشی..اونقدر مرگ دورم پیچیده بود که دیگه یادم نمیومد زندگی چه مزهای داشت.تااینکه دیدمش.یه دختر کوچیک و ظریف ک سعی میکرد وانمود کنه قویه .اما از چشماش میشد فهمیدچه جهنمی رو رد کرده ،باید ازش دورمیشدم ، چون من فقط میتونستم توی سیاهی بیشترغرقش کنم.ولی واسه اولین بار تو زندگیم ی چیزی توی قلبم تکون خورد ، اون سعی میکرد شکسته بودنشومخفی کنه ، اون ی عالمه راز داشت ، رازایی کدوس داشتمم پیداشون کنم.چون برای اولین بار ی چیزي رو براخودم میخاستم،دیگه اون آدم بیاحساس همیشه نبودم،میخاستم معصومیتی کچسیبده بود بهش رومالِ خودم کنم...میخاستم بشکنمش ،تصاحبش کنمتاآخرین ذرهش...
بابام منو فروخت به یه آدمکش بیرحم تو مافیای روسیه؛ یه معامله واسه اتحاد بین و کوزا نوسترا.یه ازدواج اجباری که توش قراره بشم اسیر مردی که بدون شک منو مثل مِلک شخصیش میبینه. مطمئن بودم مثل بقیه مردای مافیاییای که تو زندگیم دیدم، خشن و بیرحمه.نیکولای پتروف... معروفه به روانپریشی که واسه یه اشتباه کوچیک، آدم میکشه. و من قراره تا ابد بهش وصل باشم؛ مثل یه وسیله که هر وقت خواست ازش استفاده کنه یا بندازه دور.تا اینکه یه روز دیدم خودم توی یه لباس عروس خونی ایستادم؛ لباس سفیدم قرمز شده بود از خون... فقط چون یه مرد موهامو لمس کرده بود و شوهرم اونو کشت.از کارایی که نیکولای ممکن بود برای بهدست آوردن چیزی که میخواست بکنه، وحشت داشتم... از اینکه تا کجا ممکنه بره تا منو فقط واسه خودش نگه داره.
آناستازیا یه پرنسس واقعی بود، دختر یه رئیس مافیای روس.من؟ در حدی نبودم که حتی نگاش کنم.ولی بازم یه جور رابطه بینمون شکل گرفت. یه دوستی عجیب.اون تنها چیز خوب و درستی بود که تو زندگی دردناک و خشنم داشتم.تنها کسی بود که وقتی به زخم و کبودیهام نگاه میکرد، ته دلمو میدید و فکر نمیکرد من یه آشغال بیارزشم.ولی ازش جدا شدم. پرتم کردن تو دنیای زیرزمینی پر از خشونت و مبارزه، نم «رَزورِنیه» شدم. یعنی «ویرونی».بعد از ده سال، دیگه چیزی از انسانیت تو وجودم نمونده بود. نه احساس، نه همدلی. فقط یه هیولا بودم، تشنهی خون، با کلی جسد پشت سرم.واسه همین دنبالش میرفتم، از پشت پنجرهی اتاقش نگاش میکردم، یواشکی میرفتم تو خونهش، بغلش میکردم وقتی خواب بود.وقتی مجبورش کردن با یکی دیگه ازدواج کنه، کاری رو کردم که تنها راه بود....
من یه روانیکاملبودم.یهقاتل…آدمکش.سرد،حسابگر،بیرحم.سالهادنبالیهشکارخاص میگشتم.کسی که ایدهآل باشه.من مریض بودم…وهیچ درمانی هم براش نبود.ولی وقتی آیلارودیدم،یه چیزی تووجودم عوض شد.فقط یه چیزتوذهنم بود:میخوامش.یه جوری مجذوبش شدم ک حتی حسِ گرفتن جون آدما هم جلوش کم میآورد.پس دنبالش کردم، زیر نظر گرفتم…و وقتی وقتش رسید… کشیدمش سمت خودم.ولی آیلا با همه فرق داشت.ترسش…اون سرکشیش… یه چیزجدیدروتوتاریکیِ وجودم بیدارکرد.یه هیولا.یه کاری کردک دیگ این من نبودم ک اون رو شکار کرده بودم…اون شده بودشکارچی…من،شکارش.بایدمیترسیدم،ولی نه…بیشترشیفتهش شدم.اون شده بودغنیمت طلاییِ من.فکر میکردم اگ جونشوبگیرم،اون هیجانِ نهایی رو تجربه میکنم.ولی… اشتباه میکردم.من بین دو حس گیر کرده بودم:یه طرف،دلم میخواست نابودش کنم…یه طرف دیگه،یه حس قویترمیگفت بایدمال من باشه…
من یه سایکوپَتِ تشخیصدادهشده بودم، با یه عطش سیریناپذیر برای خشونت. راهی که برای تخلیه اون تاریکی پیدا کرده بودم، گرفتنِ جون آدما بود.وقتی یه انتقالی زندان باعث شد فرصتی برای فرار دستم بیاد، تا تونستم زدم بیرون—و این شروع یه تعقیبوگریز دیوونهوار بود. خودم شدم شکارچی. اونقدر گشتم و تعقیب کردم تا بالاخره یه خونهی دنج، وسط ناکجا، گوشهی یه شهر متروک پیدا کردم.اون خونه رو کردم مال خودم—با صاحبش. اِوِلینا.نقشهم ساده بود: برم یهجایی که دیگه هیچوقت نتونن پیدام کنن.اما روزا شدن هفته، و یه چیزی تو وجودم شروع کرد به تغییر. اون میل خالص برای زندهموندن، تبدیل شد به یه وسواس… نسبت به اِوِلینا.
اون یه هیولا بود، یه قاتل، از اون مردایی که برادرام نمیذاشتن حتی نزدیکشون بشم.جیو، برادر زنداداشم و رئیس کوزا نوسترا تو ساحل غربی، یه جورایی فامیل بود و خط قرمز.شاید واسه همین بود که اینقدر بهش کشش داشتم. خشونت و مرگ انگار بهش چسبیده بودن، انگار از ته جهنم به دنیا اومده بود و از این حال و هوا کیف میکرد. با همه اینا، من با خود شیطان رابطه شروع کردم و عاشقش شدم. مجبور بودم همهچیز رو مخفی نگه دارم، چون میدونستم اگه برادرام بفهمن، جیو رو میکشن.ولی وقتی فهمیدم باردارم، دیگه پنهون کردنش غیرممکن شد.بدتر از اون، جیو و برادرام گیر یه گروه خطرناک جدید افتادن.یه موقعیت گند که میتونست همهچیز رو به هم بریزه و همه کسایی که برام مهم بودن رو بکشه تو خودش.از جمله عشق ممنوعه ام و بچهای که قراره تو این جهنم به دنیا بیاریم...
کلیه سالها بود دلم رو خفه کرده بودم،اما حالا که مگان همون نزدیکیه...دیگه کنترل دست منه نیست.راستشو بخوای، اصلاً هم دلم نمیخواد خودمو جمعوجور کنم.دلباختهشم، تمومِ ماجرا!
"اون میخواد بهش بفهمونه مردی که عشق رو میشناسه، چطور وجود یه زن رو گرامی میداره... سابین: پیش از هیوگو، هرگز نمیدانستم دستهایی که با مهربونی میفشارنت، چه آرامشی میآفرینن. از روزی که پا به قلبم گذاشت، جهانم رنگ تازهای گرفت..."