اسم رمان : کاربلد
نویسنده : جنیکا اسنو
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۱۲
“اون میخواد بهش بفهمونه مردی که عشق رو میشناسه، چطور وجود یه زن رو گرامی میداره… سابین: پیش از هیوگو، هرگز نمیدانستم دستهایی که با مهربونی میفشارنت، چه آرامشی میآفرینن. از روزی که پا به قلبم گذاشت، جهانم رنگ تازهای گرفت…”
خلاصه رمان :
وقتی رسیدیم خونه امیدوار بودم یه کم با هیوگو وقت بگذرونم مامان بابام حدود یه ساعتی میشد که خوابیده بودن و من هنوز با همون لباسی که هیوگو برام خریده بود نشسته بودم نمی دونم چرا دلم نمی خواست درش بیارم،
شاید چون حس خاصی بهم میداد… شاید چون بخشی از اون شب بخشی از اون حس بینمون هنوز توی تنم مونده بود.
نمی دونستم این حسی که بینمون بود دقیقاً یعنی چی حتی مطمئن نبودم قبل از اینکه بره، اصلاً فرصتی پیش میاد باهاش در موردش حرف بزنم یا نه.
ولی فقط فکر اینکه قراره دوباره بره و شاید برای مدت طولانی نبینمش به دل پیچه لعنتی انداخت توی دلم یه حس خفه کننده که داشت منو از درون می خورد.
من کس دیگه ای رو نمیخواستم.حتی قبل از اینکه اون نگاه پر از خواستن رو توی چشماش ببینم میدونستم فقط هیوگو رو میخوام.
فکر اینکه نتونم حقیقت رو بهش بگم نتونم با خودم و با اون روراست باشم انگار دنیا رو میریخت رو سرم.
چند دقیقه ای نشستم و بهش فکر کردم به اینکه اگه فقط منتظر بمونم تا شاید به روزی دوباره همچین لحظه ای پیش بیاد شاید هیچوقت پیش نیاد.
نمی تونستم این حسو بندازم گردن شانس یا اتفاق هیوگو، همونه برای من همونیه که همیشه دنبالش بودم.فکر کردن به اینکه بخوام با کسی غیر از اون باشم؟
نه… هیچ احساسی توی وجودم ایجاد نمیکرد.فقط اون بود که قلبم رو می لرزوند.و باید اینو میفهمید.باید بهش میگفتم.
من هیچ وقت آدمی نبودم که بشینم و صبر کنم تا دنیا خودش برام هدیه بپیچه و بذاره تو بغلم.اونجایی که الان تو زندگیم ایستادم این جایگاهی که توی شرکتم دارم با سکوت و تماشا به دست نیومده.
برای چیزی که میخوام همیشه جلو رفتم.و حالا دیگه بسه دیگه صبر کردن برای بودن با سابین تموم شده.
ولی وقتی در مهمون خونه رو باز کردم دیدمش که اونجا وایساده بود. هنوز همون لباس لعنتی رو تنش بود… همون لباسی که من براش خریده بودم.یه موج وحشی از حس مالکیت از توی سینه م بلند شد.
من میخواستم لباس تنش رو من بخرم…من عاشق سابین بودم لعنتی… بیشتر از اونی که بتونم با کلمه ها توصیفش کنم بیشتر از چیزی که خودش حتی یه روزی بفهمه.
برای اون حاضرم هر کاری بکنم دنیا رو به آتیش بکنم، ساختمونا رو خراب کنم، فقط اگه باعث خوشحالیش بشه.«هیوگو . اسمم رو زمزمه کرد و همه وجودم منقبض شد. میخوام فقط بگم و خلاص شم… دیگه نمیخوام قایم بشم.»