کلیه سالها بود دلم رو خفه کرده بودم،اما حالا که مگان همون نزدیکیه...دیگه کنترل دست منه نیست.راستشو بخوای، اصلاً هم دلم نمیخواد خودمو جمعوجور کنم.دلباختهشم، تمومِ ماجرا!
"اون میخواد بهش بفهمونه مردی که عشق رو میشناسه، چطور وجود یه زن رو گرامی میداره... سابین: پیش از هیوگو، هرگز نمیدانستم دستهایی که با مهربونی میفشارنت، چه آرامشی میآفرینن. از روزی که پا به قلبم گذاشت، جهانم رنگ تازهای گرفت..."
خسته از شهر، وسایلم را برداشتم و به کوه زدم. یک هفته تنها در کلبه، دور از همه چیز. فکر کردم اینجا میتوانم دوباره خودم را پیدا کنم. اما وقتی در پیادهروی گم شدم، به کلبهای دیگر رسیدم. حالا دو انتخاب دارم: درخواست کمک کنم... یا شب را در جنگل تنها بگذرانم.