اسم رمان : شوفر
نویسنده : ناشناس
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 615
داستان دختری به نام هانا که زندگی آرامی دارد تا اینکه یک شب با مردی غریبه آشنا میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را تغییر میدهد و رازهایی از گذشته را برملا میکند. با ورود این مرد به خانهشان به عنوان راننده شخصی، هانا کمکم متوجه احساسات پیچیده خود میشود…
خلاصه رمان :
چشمامو با حرص روی هم بستم با این مرد نمی تونستم ! وای خدا ! بی شک همون دیروزی بود ! چه گرفتاری شدم!
پامو یه بار زمین کوبیدمو برگشتم سمت بابا و با چشای پر از اشک که بی شک منو شبیه گربه شرک کرده بود. زل زدم تو چشماش که بازهم گفت:عزیزم لطفا!لجبازیو بذارش کنار لبامو جلو دادم و با حرص جواب دادم : باشه اینبارم تو بردی ، بیرون منتظرم.
بعد مرگ مامان همونطور که اون روی من حساس بود منم ترس اینو داشتم که یه وقت بلایی سر اونم بیاد واسه همین اکثر اوقات حرفاشو گوش میدادم.
کنار بیام دبیلیو منتظر راننده موندم، وحشت زده !نمی دونستم چی انتظار مو میکشه و قراره چیکار کنه فقط می خواستم خودمو به نفهمی بزنم و دیشبو به فراموشی بسپارم.
وقتی نزدیکم اومد تقریبا هر چی گفته بودم پرید و من اون دختری نبودم که محکم و استوار باشه ! به وضوح رنگ از روم رفت و تنمم کمی می لرزید، بس که استرس داشتم
با لبخند به طرفه ای نگاه لرزونمو زوم خودش کرد و گفت: عقب می شینید خانم زمانی ؟
آب دهنمو قورت دادم و با جلوگیری از ارتعاش صدام جوابشو دادم : باید اینطور باشه ! با چشمای ریز شده اش براندازم کرد و با حفظ لبخندش نزدیک در شد که خودمو عقب کشیدم.
درو باز کرد و اشاره کرد :بفرمایید. نشستم و همچنان تو بغل کردن کوله ام اصرار کردم وجودش یه جور قوت قلب بود.
ماشین به حرکت در اومد و من تو مسیر کلا سنگینی نگاهیو از آینه حس میکردم ولی نمی خواستم به سمتش برگردم قفل بیرون شده بودم از پنجره بغلی و سینه ام از نفسام سنگین بود .
صداشو شنیدم :دوست دارید هانا صداتون کنم ؟تند نگاهش کردم :خانم زمانی. و فکر کردم که لعنتی باید خودش باشه چقدر مثل دیشب رو حرف زدن اصرار داره! _هنوزم نمی خواید جلو بشینید؟ گیج نگاهش کردم که خندید : پس من میام عقب .
و داخل یه کوچه پیچید. ترس ورم داشت و به اطراف نگاه کردم، اینجا کجا بود؟ خونه های درب و داغون و چند تا ساختمون نوساز به چشم می خورد .
بعید می دونستم کسی اون اطراف باشه که به داد من برسه . با چشمای لبریز از ترسم به اون که کاملا به سمتم برگشته بود نگاه کردم و فریاد زدم :میخوای چیکار کنی عوضی ؟
جدا از دل و جرعتی که برای صاف نشستن اونجا به خرج داده بودم این داد بدتر افراط بود و تقریبا نصف انرژیمو تحلیل داد. مغزم صدایی مثل ۵۰ درصد تا تحلیل انرژی و پس افتادن داد .