فرزاد که نمیتواند این وسوسه را تحمل کند، دختر را به زودی به عقد خود درمیآورد! اما آیا این ازدواج اجباری، آرامش میآورد؟ یا انفجاری از تمایلات سرکوبشده، خشم و حسادت؟
دستِ گرمش روی کمرم سنگینی میکرد. "گرسنهای؟" دروغِ نازکی برای پنهان کردن آنچه هر دو میدیدیم: کبودیِ انگشتمانند دور گردنش، مثل حلقهای از یک دعوای خاموش.واکنشم غریزی بود: پرت کردن دستش، فرار با قدمهای لرزان. باد به صورتم میخورد، ولی صدای ضربان قلبم از آن هم بلندتر بود. وقتی درِ خانه را پشت سرم کوبیدم، تازه فهمیدم دارم از چه فرار میکنم—نه از او، از این که میترسیدم جواب را بدانم...
داستان دختری به نام هانا که زندگی آرامی دارد تا اینکه یک شب با مردی غریبه آشنا میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را تغییر میدهد و رازهایی از گذشته را برملا میکند. با ورود این مرد به خانهشان به عنوان راننده شخصی، هانا کمکم متوجه احساسات پیچیده خود میشود...
با تردید به عمویم نزدیک شدم."امشب نیاز دارم با شما صحبت کنم."و با دقت پرسید:"موضوع چیست عزیزم؟"با صدایی لرزان گفتم:"نزدیکی شما همیشه آرامشم بوده."او با ملایمت پاسخ داد:"اما اینجا محل مناسبی نیست."پیشنهاد دادم:"شاید محیطی خلوتتر..." پس از لحظهای، به پارکینگ رفتیم. در آن خلوت، احساسات سرکوب شدهمان سرانجام بیان شد...