اسم رمان : مربای پرتقال
نویسنده : بهار محمدی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، طنز
تعداد صفحات : 738
سیاوش صرافیان، وارثی که مسیرش را گم کرد و در دل کوچهپسکوچههای تهران غرق شد. اما گاهی تقدیر یک فرشته نجات میفرستد: سوگند آریانفر، زنی که با قدرت قانون و عدالت آمد تا شاید بتواند سیاوش را از سقوط نجات دهد…
خلاصه رمان :
با چشمانی که برق ساطع میکرد تلفنش را برداشت.شماره ی منشی کارخانه را گرفت. بوق اول جواب داد.-بله شرکت واردات و صادرات پایا خودرو بفرمایید.تماس را روی بلندگو میگذارد- اریام. لطفاً وصلم کن دفتر رئیس.
چند دقیقه بعد، صدای خشک و محکم جهانگیر در گوشی می پیچید میشنوم آریا. صدای سوگند از هیجان میلرزید. -جهانگیر خان خبر دارم واسه تون؛ اونم چه خبری.
سکوت جهانگیر نشان از منتظر بودنش بود. سوگند حرفش را ادامه میدهد.پسرتون رو پیدا کردم؛ سیاوش صرافیان دست جهانگیر روی قلبش مشت میشود. سوگند بیماری قلبی رئیسش را پاک از یاد برده.
-ازش در مورد پدرش سوال کردم؛ گفت فوت کرده همون چیزی که شما گفتید.اطلاعی ازتون نداره؛ جز یه اسم توی شناسنامه… جهانگیر به سختی قرص زیر زبانی اش را از کشوی میزش بیرون میکشد.
صدای نفسهای خشدارش سوگند را نگران میکند جهانگیر خان رئیس؟ خاک به سرم باز قلب تونه؟قرص کم کم اثر میکند.جهانگیر بی آن که جواب سوالش را دهد با صدایی خشدار تنها می پرسد:-مادرش چی؟ از اون نپرسیدی؟سوگند چشمش ترسیده.
می ترسد بیش از این خبرها را صاف کف دست جهانگیر بگذارد و بعد قلب ناتوانش برای همیشه از حرکت بایستد.-بذارید با آرش خان در موردش صحبت میکنم.صدای داد جهانگیر باعث میشود گوشه ی چشمش چین می افتد آریا فقط بفهمم آرش بویی از این ماجرا برده اون موقع دیگه من میدونم و تو.
سوگند گیج میشود:چشم!- بیا کارخونه منتظرتم باید روی حساب همه چیز رو بهش بگیم سوگند نامطمئن می پرسد به آرش خان؟- سیاوش.
“آهان” کشداری میگوید نمیداند چطور بحث را پیش بکشد:حقیقتش جهانگیر خان… چطور بگم؟ من فقط اسم و فامیل این آقا رو فهمیدم.سیاوش صرافیان ان شاء الله که خودشون باشن اما….
جهانگیر مستبد بین حرفش میپرد:یعنی چی ان شاء الله خودش باشه؟ یعنی میگی حتی مطمئن هم نشدی؟ یعنی ممکنه همه چیز به به تشابه اسمی ساده ختم بشه؟
سوگند شمرده شمرده جواب میدهد نه فقط اسم نبود توی همون محله ای دیدمشون که شیش ماهه داریم دنبالش می گردیم و این که خیلی شبیه آرش خان هستن حالا سر فرصت هم آزمایشدی ان ای میگیریم که همه چیز مشخص شه.
از پشت شیشه ی دودی بنز آخرین مدلش به در گاراژ چشم میدوزد.سوگند کنارش نشسته و سرش را در لپتاپش فرو کرده جهانگیر با استرس دستی به دستمال گردن زرشکی اش میکشد.برای بار هزارم می پرسد-چرا نمی آد پس؟سوگند سعی میکند بر اعصابش مسلط شود.نفسش را صدادار بیرون می فرستد.