اسم رمان : معانقه
نویسنده : مهری هاشمی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 2118
شیرین دختری که واسه نجات زندگیش مجبور میشه دست به کارهایی بزنه که از نظر همه اشتباهه.
اون با آزاد کردن یه زندانی از زندان و شریک شدن باهاش زندگیش رو از این رو به اون رو میکنه.
پسر خشن و غیرتی که با تمام مردای پولدار اطرافش فرق داره.
اون یه مرد پایین شهریه که حتی بلد نیست مثل اطرافیانش حرف بزنه.
حالا شیرین میخواد این مرد رو به همه نشون بده، اونو همراه خودش معرفی کنه و همین باعث میشه از رازایی پرده برداری بشه که همه رو شوکه میکنه.
اتفاقی که خوندنش هیجان خونتون رو بالا میبره…
خلاصه رمان :
شیرین دختر سخت کوشی که تو سن کم تونسته اعتماد
پدرش رو جلب کنه تا براش یه شرکت راه بندازه.
زندگی دقی قا همونیه که دختر نازک نارنجیمون ازش انتظار
داره اما یه اشتباه فاحش می کنه و این اشتباه باعث میشه
پدرش بخواد شیرین شرکت رو با کسی شریک بشه تا
ورشکسته نشن.
حالا شیرین دربه در دنبال پیدا کردن به شریک سوری واسه
شرکته تا نامادریش که انتخابیه پدرشه کنارش تو شرکت شروع
به کار نکنه.
اما دقیقا اون شریک سوری رو از جایی که نباید پیدا می کنه و
اینجوری همه چی بیشتر به هم گره می خوره.
زندان…
معانقه یعنی :
در آغوش گرفتن.
عنق به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی
گردن به گردن شدن، آغوشی چنان عمیق
و درهم فرو رفته، که گردن به گردن
تماس پیدا کند …
باورم نمی شد تو این هوا، تو این ساعت از روز اینجا، تو همچین
محیطی منتظر آدمی بودم که حت ی نمی دونستم چه شکلیه و
قراره با چی مواجه بشم.
تنها چیزی که م یتونستم تصور کنم یه مرد با موهای تراشیده
و کلی جای زخم روی صورتش بود.
لا بعد دیدنش فشارم میفتاد و باید با
یه چهره ی کریح که احتما
آب قند خودم رو سر پا می کردم.
هنوز به درست یا غلط بودن کاری که داشتم می کردم شک
داشتم ولی دلیل این تصمیم اینقدر محکم و مهم بود که حاضر
بودم بدترین ریسک هارو تجربه کنم و در آخر برسم به چیزی
که می خواستم.
نگاه از محوطه ی خاکی پی ش رو و اون تابلوی بزرگ زندان
گرفتم، مچ دستم رو روی فرمون کمی سمت خودم چرخوندم و
نگاهی به ساعت انداختم، کمی زود اومده بودم و یه ساعتی
می شد که اینجا به انتظار نشسته بودم ولی دیگه باید پیداش
می شد.
قطعاً بعد تموم شدن این کار مسعود رو حسابی تنبیه می کردم
که جای اینکه خودش بیاد من رو فرستاده بود و حالا انتظار
داشت عصبیم میکرد.
نیم نگاهی به تعداد کم آدمایی که اون اطراف پرسه می زدن
انداختم، تو این دل آفتاب یا بیکار بودن یا مثل من انتظار
کسی رو می کشیدن.