اسم رمان : ولان
نویسنده : ستایش تیو
ژانر : عاشقانه، انتقامی، بزرگسال
تعداد صفحات : 1114
با آخرین نت و رسیدن به نت آگمنت …بازی تموم شد !اون هیچوقت وجود نداشت!
چی میشه اگه بفهمی مردی که تا دیروز با بوسه ها و رد لباش رو تنت پیانو رو
یادت میداد امروز دیگه حتی استاد پیانو هم نیست!
اون عطر چوبی ،اون نگاه های آبی رنگ ،اون نور ضعیف شعله سیگار پارلیامنتی که تو تاریکی نیمه شب بین انگشتاش نگه میداشت ،لمس و نوازشای صورت و تب و تاب ماه پیشونیم از بوسه های پریشونی که از شروع سال اخر دبیرستان همیشه منو به اوج میرسوند دروغ بود؟
این نمایش ..این بازی خود جهنم بود !!یه جهنم پر از گلای زرد..
خلاصه رمان :
صدای آژیر ماشین ها روی اعصابش خط مینداخت و نگاه نامطمئنش
روی جنازه تازه پیدا شده ی دختری در حوالی ویلایی بود که “برکه “در
آن حضور داشت!
یعنی ممکن بود؟..!نه..امکان نداشت دخترک نمیتوانست حتی از در
اتاقش بیرون بیاید چه برسد در خروجی اصلی با آن همه نگهبان را رد
کرده باشد و تازه
جنازه اش همان لحظه کنار جاده پیدا شده باشد!
_انتظار نداشتم بازم همو ببینیم!
تمامی کسانی که او را میشناختند با دیدنش شگفت زده بودند و این اصال
عجیب نبود!
دادستان سرشناسی مثل او این موقع شب فقط برای پرونده یک دختر
گمشده که از قضا هنوز هیجده سالش نشده بود ،اصلا اینجا چیکار
میکرد!؟
پرونده ای کاملا ساده که مثل پرونده های دیگر فقط باید مهر تاییدش را
روی آنها میزد و به قاضی پرونده ارجاع میداد
اما این پرونده فرق داشت..زیادی فرق داشت..
محمود خان شخصا به او التماس کرده بود تا پیگیر پرونده دختر
عزیزدردانه اش باشد!!
پوزخندی با فکر به محمود خان روی لب هایش مینشیند و اینبار
برخالف چند لحظه قبل
از این هیاهو لذت میبرد!
از صدای آژیر از بی قراری های محمود خان از دست و پا زدن های
سرگرد مقابلش برای پیدا کردن “برکه..”از همه و همه اینبار لذت
میبرد!
_آقای الوند؟!
نفسی میگیرد و مثل همیشه با مهارت کامل ،مسلط نقشش را بازی
میکند و شوی امشب هم برای الوند ها به نمایش میگذارد !
ابروهایش را بهم نزدیک میکند و کاملا جدی به جنازه اشاره میزند
_جنازه متعلق به همون دختره؟
_باید بفرستیم پزشکی قانونی شما که خودتون مراحل رو بهتر
میدونین..ولی من فکر نمیکنم جنازه مال برکه الوند باشه ..یعنی مشخصاتشون
اونقدرا هم شبیه نیست ولی بازم برای شناسایی باید بره پزشکی قانونی
در دلش این مرد سمج را تحسین میکند
روزها بی وقفه به دنبال برکه گشته بود و هنوز هم دست برنداشته بود و بازهم
به زنده بودنش امید دارد !
_پدرش چی میگه؟ فکر میکنه مال دخترشه؟
_راستش پدرش همچین بدشم نمیاد جنازه دخترش باشه!
تیله های آبی رنگ چشم هایش سمت محمود خان میچرخد..اینبار
توانایی کنترل کردن پوزخندش را ابدا ندارد!!