دانلود رمان تولد یک معجزه pdf |اثر سارا شیفته
اسم رمان : تولد یک معجزه
نویسنده : سارا شیفته
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تعداد صفحات : 1749
دکتر امید که همیشه با شوخی از ازدواج فرار میکرد، در یک مأموریت روستایی با سلما، دختری شیطون و بازیگوش آشنا میشود. تلاشهای خندهدار او برای جلب توجه سلما و موانع پیش پایش – از پدر عصبانی سلما تا گاوهای روستا که مدام راه را بر او میبندند – ماجرایی خندهدار و عاشقانه میسازد. اما آیا این عشق دیرینه میتواند بر همه موانع غلبه کند؟
خلاصه رمان :
تازه به خاطر آورد که چندین ساعت است که از خانه خارج شده و شب هم کشیک بیمارستان بود و بهتر بود زودتر برگردد تا کمی استراحت کند ولی بر خلاف خواسته ی عقلش پاهایش به دنبال سلما روان شد.
خودش هم دلیل این کارش را نمی دانست ولی در نگاه این دختر جادویی بود که او را به دنبال خود میکشید.
با فاصله اما موازی با او گام بر میداشت و زیر چشمی او را نگریست با سری صاف و مسلط به راه بدون توجه به او از کوه پایین می رفت و زیر آفتاب داغ ظهر گونه هایش سرخ و ملتهب شده بود و چشم هایش همچون دو گوی براق نقره میدرخشید .
از دیدن گونههای همچون انارش، چیزی در دلش فرو ریخت شبیه پاره شدن بند دلی که مادر بزرگش مثال میزد.
با قلبی که خارج از اراده اش ضربان گرفته بود ، قدم هایش را شل کرد تا کمی از او فاصله بگیرد و بر خود مسلط شود.
تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بود و از خودش شرمزده بود. با چند نفس عمیق افکار مزاحم را به صندوقچه ای پشت سرش رانده و درش را قفل زد.
عقل حکم میکرد که به خانه برود اماکنجکاوی و حسی جدید او را همچون آهنربایی به دنبال او کشید.
وقتی به سمت پشت درمانگاه رفتند راه شن ریزی شده ای آنها را به سوی خانه ی بی بی هدایت کرد هر دو سمت راه پر از درختانی بود که مزین به شکوفه بودند.
او همیشه فکر میکرد که بیبی در یک اتاقک یا خانه ای ساده زندگی میکند ولی از آنچه که مقابل خود دید، سخت متعجب شد.
یک خانه زیبا، به سبک معماری قدیم با یک بهار خواب بزرگ در جلو با دو ستون روبرویش.
در حیاط حوضی مربعی شکل قرار داشت بعد از گذر از حوض با سه پله به بهار خواب میرسیدند که دو در به آن گشوده میشد که اتاق های گوشواره بودند آنها از درب سمت چپ که با یک پنجره ی بزرگ، چشم انداز باغ را به نمایش می گذاشت، وارد شدند.
امید تمام وجودش چشم شده و به همه جا نگاه می کرد. سالنی که به آن وارد شدند مزین به پنجره های ارسی با شیشه های رنگین بود و نور آفتاب ظهر را با رنگهای مختلف مهمان فرش میکرد.
سلما که متوجه نگاههای کنجکاو و متحیر امید شده بود ، پرسید تا حالا به این سمت باغ نیومده بودید؟نه … حتی فکرش رو هم نمیکردم که خونه ای به این قشنگی با این سبک معماری اینجا باشه.