اسم رمان : تاسیان من
نویسنده : سحر الف
ژانر : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : ۱۲۱۹
«این رمان، دلنوشتهایست از عشقِ برکه و یزدان؛ دو دلی که در گردباد «نشدنها» به هم چنگ میزنند. داستانی از اشتیاقی سوزان، از تلاشهایی که گاه به جرقهای امید میرسد و گاه در تاریکی «نمیشود»ها گم میشود. اما چه زیباست این تقلا کردن در مسیر عشق! خواندنش نه فقط لطف که ضرورتی ست برای هر قلب تپندهای…»
خلاصه رمان :
من اینو از ماه ها قبل یا حتی سالها قبل میفهمیدم اما هیچ وقت نمیتونستم به نیلوفری که عاشق محمد بود چیزی بگم.
تنها چیزی که هم من هم نیلوفر توی اون مشترک بودیم و توی این زندگی کم داشتیم خودش بود… یه شوهر و یه پدر اونقدر خودش رو با کارهاش مشغول کرده بود که هیچ وقت دیگه ای برای ما نداشت…
نیلوفر که همیشه راضی بود چون به این سبک زندگی عادت کرده بود. پول داشت ماشین داشت خونه داشت هر روزم با دوستای آنچنانیش بیرون بود.
ولی من …. همیشه خودشو میخواستم حس پدر داشتن و عشق بین پدر و دختر رو بچشم…اینکه باشی ولی نباشی هیچ فرقی نداشت… البته دیگه از یه جایی از هر دوشون بریدم،
یادمه اولین بار توی خونه ویلایی لواسون وقتی که داشتم از در پشتی میرفتم بیرون صداشو شنیدم – مگه صد بار نگفتم به این شماره زنگ نزن من خودم وقتی که سرم خلوت بشه باهات تماس میگیرم… یعنی چی که کار داشتم چه کاری مهمتر از این نیست که بهت گفتم…
من همونجا خشکم زد.تا مدت ها نمیتونستم باهاش چشم تو چشم شم فکر میکردم که اشتباه کردم فکر میکردم که اون همکارشه یا من اشتبا شنیدم اما رفتارای مشکوکش و کم توجهیش به نیلو خودش گویای همه چیز بود.
اینکه دیگه با نیلو دعوا نمیکرد یا هرچی که میخواست و بی برو برگشت براش فراهم میکرد فهمیدم یه جایی کار می لنگه اون هیچ وقت نفهمید که من میدونم اما خودمو که نمیتونستم گول بزنم میتونستم؟
از همون موقع که گفت باید خونه رو بفروشیم باید ماشینو بفروشیم باید طلاها رو رد کنیم بره تا بتونم قرضامو بدم ته دلم میدونستم اسم مقداری از اون قرضها تهمینه هست.
تهمینه ای که بابا به خاطرش همه چیزو رها کرد_برکه مادر بلند شو بیا اومدی پیش من یا اتاق .
از صبح چیزی نخورده بودمو کم کم گشنگی داشت بهم غلبه میکرد پس بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .
بوی کوبیده مرغ میاومد سرکی به ماهیتابه روی گاز کشیدم و مطمعن شدم همونه.
سریع کمکش دادم تا سفره بندازیم حس میکردم بعد به مدت طولانی یه چیزی خوردم البته که اینو به برکت حضور عزیز مدیون بودم،
_مادر خدا کنه ۱۲۰ سال زنده باشی من همش بیام اینجا تو برام غذای مورد علاقمو بزاری عاشقتم. مادر جون لبخند ملیحی کردو گفت:خوبه خوبه خودتو عزیز نکن ، میگم برکه به سوال دارم ازت؟لقمه توی دهنم رو به زور قورت دادم و….