اسم رمان : سایه گناه
نویسنده : فوسا
ژانر : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 1539
سایه، دختر دانشجوی باهوش اما مرموزی است که برای تأمین هزینههای زندگی، بازیهای خطرناکی با پسرها میکند. وقتی “نوید”، استاد دانشگاه، او را به شرکتش میآورد، با “فرهان”، مردی ثروتمند و صاحب عمارتی که عمهاش سالهاست در آن خدمت میکند، آشنا میشود. اما این عمارت پر از راز است و هرچه سایه بیشتر کنجکاوی میکند، به حقایقی تلخ درباره گذشتهاش پی میبرد…
خلاصه رمان :
کلاس بعدی ام با استاد حسینی بود همچنان قصد رفتن نداشتم برای همین هم به محض این که کلاس اولم تمام شد بار و بندیلم را بستم و از دانشگاه بیرون زدم کمی سوختن برایش لازم بود مردک خوش اشتها.
نیمی از مسیرم را پیاده روی کردم و باقی را تاکسی گرفتم وقتی رسیدم طبق معمول حیاط شلوغ بود یکی از همسایه ها سبزی قورمه خریده بود و همه ی زنها را مشغول کرده بود.
عمه هم بینشان نشسته بود فخری خانم که فضول ساختمان بود با دیدنم بلند گفت: علیک سلام خانم مهندس.
عادتش بود به شوخی و مسخره مرا مهندس صدا می زد. دست به کمر شدم و گفتم: ها چیه فخری؟ یکم ادب داشته باش خدا بخواد فردا پس فردا عروس دار -میشم احترامم رو نگه دار.
_چشم فخری جون ولی کیه که به پسرت دختر بده؟ حتما از پشت کوه اومده_خبه حالا باز زبونش باز شد_ زبون منو تو وا میکنی فخر الزمان خانم.
_به جای یکی به دو کردن با بزرگترت برو یه تشت بیار سبزیا رو خیس کنتا کمر خم شدم و گفتم: چشم امر دیگه؟
با چشم غره ی عمه داخل شدم فخری تا نیش زبانش را نشانم نمی داد ولکن نبود اما خب من هم عادت به سکوت نداشتم کوله ام را گوشه ی اتاق انداختم و داشتم لباس هایم را در می آوردم که الهام رسید کیفش کوک بود و نیشش باز.
مانتو و مقنعه ام را گوشه تخت انداختم و گفتم چیه نیشت تا بناگوشت بازه؟ خبریه؟ خواستگار داری؟
_ایییی توام گیر دادی به خواستگار_پس چته؟ امروز صبح باهم رفتیم توچال روی تخت نشستم و در حین باز کردن کش موهایم گفتم اسکلید بابا _وا چرا؟
_مردم میرن سفره خونه رستوران پارک اینم برت داشته بردتت توچال بهتم عدسی داده لابد؟_نخیر املت خوردیم_همچین فرقی ام نداشت مامانم نفهمید گفتم میرم پیاده روی بعد با دوستم میریم بازار.
_بله صحیح حالا طرف کیه؟کف دستش را بهم کوبید و با ذوق گفت: سلمان !!! بلند گفتم چی؟وا مگه سلمان چشه؟ خاک تو سرت با این سلیقه ی چیزیت.
_مودب باش سایه خانم سلمان خیلی ام خوب و آقاست. تازه لیسانسم داره. جورابم را در آوردم و گفتم: گفتم خانمه؟! یا بیسواد؟
_ پس چرا خاک تو سرم؟اخه بدبخت! اون خودش داره از گشنگی می میره بعد دوست -دخترم میخواد؟مثل این که دلت خیلی دوماد سرخونه می خواد.