اسم رمان : ثانیه های امید
نویسنده : shrn zynab
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1867
واای این ریمل لعنتی کجاس اوووف حالا هر وقت نمیخوامش همش جلو چشمم مزاحمه ولی امان از اینکه عجله داری و بخایش
داشتم وسایلِ روی میزو زیر و رو میکردم که صدای مامان برای بار صدم اومد
_آیلیییییییی
خداااا کجاست اخه این ریمل هووف خم شدم زیر میزو هم بگردم که دیدم بلله اینجاست پیداش کردم
سریع دستمو به سمتش دراز کردمو بزووور خودمو هی زیر میز میکشیدم که دستم بهش برسه
ولی انگار هر چی میخوام بهش نزدیک تر بشم اونم نیروی دافع گرفته هی دور تر میشه
خدایااا خدااا جونم 5 تا صلوات اگر الان…
خلاصه رمان :
روی برگ ها میپریدم و صدای خش خش برگ ها توی گوشم میپیچید. همیشه از پاییز بدم میاومد! نه اینکه توش شکست عشقی وجود داره، نه! پاییز همیشه یه خاطرهی بد رو به یادم میاره. خاطره بد ممکنه از نظر شما هر چیزی باشه؛ تصادف، قبول نشدن توی کنکور یا حتی یه سوتی کوچولو! اما خاطره بد من با همه فرق داره.
تلفنم زنگ خورد. مثل همیشه کسی نبود جز…
گوشیو تو دستم چرخوندم و رو دکمه پاسخ، فشار دادم :
-الو، سلام. تو کار و زندگی نداری همش به من زنگ میزنی بیکار؟
-سلام. بفرما! اینم دوست منه دیگه!
-ببخشیدا ولی خواستم زنگ بزنم دعوتت کنم برا تولدم!
با صدای بلندی گفتم:
-خرس گنده تو بیست و پنج سالته؛ تولد میگیری!؟
خندید :
-ای بابا. من صد سالمم بشه تولد میگیرم.
حالا میای یا نه؟
-باشه تولد بگیر. اره میام. خونتونه دیگه ؟
-نه. آدرس میدم بیا.
-باشه.
و تلفن رو قطع میکنم و پرتش میکنم تو کوله داغونم. اصلا من با این اوضاع داغون چرا باید برم تولد؟ زده به سرم خدا!
قهقهه بلندی سر میدم. چند نفرکه تو پیادهرو از کنارم عبور میکنند، زل میزنن بهم .
با نفرت سر تاپاشونو نگاه میکنم:
-بله؟ ندیدین کسی بخنده!؟ چرا نگاه میکنید؟ ای بابا.
و دوباره میزنم زیر خنده. صدای یکی رو میشنوم که میگه:
-اینو نگاه! با این فلاکتش داره بلند بلند میخنده! خل شده حتما.
راست میگفت. اصلا من فقیر، بدبخت، بیچاره. چرا باید بخندم؟ اصلا مگه خنده گناهه؟ دوباره تلفنم زنگ میخوره . توجهی به شماره تلفن نمیکنم و جواب میدم:
-سلام . بیکار مگه همین الان زنگ نزدی؟
اما با صدای پدربزرگ، با بهت و ترس، سر جام میخکوب میشم :
-کدوم گوری هستی دختر؟ دو دقیقه دیگه خونه ای.
یا خدا.
-س… لام… دارم میام.
-چته؟ عین این عقب مونده ها حرف میزنی؟
آب دهنم رو به سختی قورت میدم:
-ببخشید. الان میرسم خونه.
– خوب میکنی!
و صدای بوق گوشی میپیچه توی گوشم…
انقدر میترسیدم که سریع خودم رو میرسونم به خونه. در میزنم و در با صدای تیکی باز میشه.
خدا خدا میکردم که بابا بزرگم خونه نباشه .
قشنگ خونه رو بررسی میکنم. خداروشکر که بابا بزرگ نیست.
-سلام.
-به به ! خانوم تشریف آوردن. کدوم گوری بودی؟
-خب از سر کار برگشتم. کار امروز طول کشید.
-هه! منم خرم! دختر سریع برو به بقیه کارات برس، وگرنه خودت میدونی و من. فهمیدی؟
-چشم.
خونه من که خونه نبود، قبرستون بود! سریع لباس هام رو در میارم و با لباس های خونه عوض میکنم و میرم سر کار هام …
بعد از سه ساعت کار بدون وقفه، یه گوشه نشستم تا استراحت کنم. هنوز نفس عمیقی نکشیده بودم که اومد. هه. باز چی میخواد بگه! چرا از این وضعیت خلاصی پیدا نمیکنم؟ نگاهش کردم:
-کار هام تموم شد.
-زحمت کشیدی. برو بتمرگ یه گوشه صدات هم در نیاد.
– باشه.
داد میزنه و میگه:
-چی؟ چی گفتی؟
دست هامو کنار بدنم مشت کردم؛ سعی میکردم صدای دندون قروچه ام به گوش هاش نرسه.
با زور تونستم این کلمه رو به زبون بیارم: