اسم رمان : تاوانی که حقم نبود
نویسنده : صفورا یارمرادی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 326
شوکا دختری بود که گمان برد عشق راستینش را یافته، همان شوالیهی رویاهایش. اما دریغ که نمیدانست عشق حقیقی سالهاست با اوست، بی.آنکه شناخته شود. او بیاعتنایی کرد، دلهایی را آزرد و حالا در گردابی افتاده که همان معشوقِ بهظاهر بیعیب، تدارک دیده است…
خلاصه رمان :
سلام بلندی کردم که حواس همه بهم جمع شدعمو با مهربونی گفت: به به گل پسر منم که اومد… یه وقت سر به عموی پیرت نزنیا…
شرمنده گفتم:ببخشید دیگه عمو جان یکم کارام زیاد شده سرم واقعا شلوغه. زنمو گفت:عه بهمن پسرمو اذیت نکن…عمو با شوخی چشمی گفت و ساکت شد.
روی مبل نشسته بودم و به ظاهر به حرفای عمو گوش میکردم اما ذهنم مشغول اردشیر نامی بود … چرا حس میکنم این اسم به گوشم آشناس؟هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر به نتیجه نمیرسم…
کلافه دستمو تو موهام کردم که عمو متوجه کلافگیم شد و پرسید: پسرم حواسم هست تو فکری … چیزی شده؟
چراغی تو ذهنم روشن شد … شاید عمو بدونه بنابراین گفتم راستش عمو جان یه موضوعی هست راجب به پرونده ای. خمی کرد:خب؟به زنمو و مامان نگاه کردم… _راستش باید تنهایی باهاتون صحبت کنم…
از جاش بلند شد اوکی پاشو بریم تو اتاق حواس زنمو و مامان سمت ما جلب شد_کجا؟ یکم حرفای خصوصی داریم اینو عمو گفت: باشه ولی زود حرفاتونو بزنین بیاین میخوام ناهار بکشم.
باشه ای گفتیم و به سمت اتاق راه افتادیم…خب میشنوم همه چیزو براش تعریف کردم از عکسو کاراش و هرچی که سرهنگ بهم گفته بود …
_و اسمش چیه؟ به صورت عمو نگاه کردم و گفتم: اردشیر پارسا در صدم ثانیه چشمای عمو گرد شد_چی از تعجب عمو تعجب کردم:چیزی شده؟ میشناسیدش؟
دستاشو مشت کرد و چیزی نگفت مشکوک پرسیدم_عمو اون کیه؟؟ بهم نگاهی کرد و نفسشو با کلافگی بیرون داد : اون همون بی پدر مادریه که باعث مرگ پدرت شد.
شوکه شدم .. با تعجب به دهن عمو نگاه میکردم …وقتی پدرت تو بیمارستان بستری بود … یه داروی سمی به سرمش تزریق کرد که پدرت درجا مرد …
بعدشم فرار کرد طوری که دیگه کسی ندیدش … حتی از دوربینای بیمارستان هم نمیشد هیچی پیدا کرد واسه همین من مسئول پروندش شدم که دستگیرش کنم هم بخاطر اینکه مرتکب قتل شده بود… هم بخاطر داروهاش که عوارض خیلی وحشتناکی داشتن …
راحت میتونستم حکم اعدام براش ببرم اما توی آتیش سوزی جزغاله شد…
حس میکردم کم کم یچیزایی یادم اومد،بعد از فوت بابا یروز عمو اومده بود خونمون و با مامان کار داشت… بهم گفتن برم تو اتاق بیرون نیام چون حرفای شخصی دارن… ولی رفتم روی راه پله نشستم و به حرفاشون گوش دادم…