اسم رمان : تو قلب منی
نویسنده : ریحانه نوروزی
ژانر : عاشقانه، کلکللی
تعداد صفحات : 396
من فریاد زدم: *«هیچکی نفهمید من چی گفتم؟!»*نگار با بیحوصلگی گفت: *«عاره عاره، نفهمیدیم عزیزم!»*من با تیشهام (که نماد حقیقت بود!) گفتم: *«خب، سکوت یعنی موافقت!»*اما صحنهی حقیقتاً مضحک بعدی بود: نسیِ خیارشور، مثل یک انگل، به ایمان چسبیده بود! پرسیدم: *«این چه رابطهی عاشقانهایه؟»* ایمان فریاد زد: *«حسود نباش!»* و من، با چشمانی مثل دو خط باریک، گفتم: *«حسود؟ عمهی بزته!»*
خلاصه رمان :
با دهن باز و چشمای گشاد شده داشتم نگاش میکردم؛ اونم دست کمی از من نداشت بالاخره لب باز کردم و گفتم تو…. تو یه نیرویی مانع حرف زدنم میشد نمیتونست حتی حرف بزنم واقعا جفت کرده بودم.
بالاخره به خودش آمد و رو به من با پوزخند گفت مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه چپه نگاش کردم و گفتم: نخیر جناب؛
من فکر کنم اشتباه زنگو زدم با اجازه آمدم برم که گفت: حالا با کی کار داری؟؟شونه ها مو انداختم بالا و گفتم خانواده نجفی همونجور که داشت با موهای لختش بازی میکرد و یهو کپ کرد.
انگار برق با ولتاژ ۸ بهش وصل کردن یه خورده مکث کرد و گفت: اگه من از اول بچگیم شانس داشتم که لخت به دنیا نمیومدم با تعجب نگاش کردم و گفتم چی؟
با غیظ گفت: نخود چی؛ حالا بگو با این خانواده چی کار داری؟؟؟ تک سلفه ای کردم و گفتم فضول بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین چپ چپ نگام کرد و گفت وای نمکدون سوراخات کو؟
با کلافگی گفتم ببین من حوصله کل کل اونم وسط خیابونو ندارم ؛ میشناسیش یا نه؟ سرشو تکون داد و گفت آره میشناسم همسایشونم لبخند پهنی زدم و گفتم: چه خوب چه جور آدمایی هستن؟
قری ب گردنش داد و گفت: آدم چیه؟ بگو فرشته خندم پهن تر شد و ادامه دادم خوب دخترشونو میشناسی؟ ام فکر کنم اسمش آنیتا بود آره آره همینه ؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت آنیتا وای یه دختری که لنگه نداره از خانومی و نجابتش هر چی بگم کمه پنجه ی آفتاب متفکرانه گفتم: آهان ؛ برادراش چی؟ اصلن برادر داره؟ کارش چیه؟
مکثی کرد و گفت: ۱ برادر داره که از خودش ماه تر ؛ هم خوشگل و هم خوشتیپ نصف دخترای این کوچه آرزو شونه که به نیم نگاه بهشون بندازه؛
رشتش فکر کنم باستان شناسیه تازگی هم از اصفهان آمده قراره ک تک خاهرش عروس بشه آب دهنمو قورت دادم و با عجز گفتم نه نگو که قراره… قراره داوش من بیاد داماد شما بشه.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت بشه از خداشم باشه، با حرص پامو رو زمین فشار دادم و گفتم یه خورده بیشتر از خود تهفت تعریف میکردی صد در صد سقف میریخت نکبت منو علاف خودتو کردی هااا ای خدا از هر چی بدت میاد سرت میاد.