من فریاد زدم: *«هیچکی نفهمید من چی گفتم؟!»*نگار با بیحوصلگی گفت: *«عاره عاره، نفهمیدیم عزیزم!»*من با تیشهام (که نماد حقیقت بود!) گفتم: *«خب، سکوت یعنی موافقت!»*اما صحنهی حقیقتاً مضحک بعدی بود: نسیِ خیارشور، مثل یک انگل، به ایمان چسبیده بود! پرسیدم: *«این چه رابطهی عاشقانهایه؟»* ایمان فریاد زد: *«حسود نباش!»* و من، با چشمانی مثل دو خط باریک، گفتم: *«حسود؟ عمهی بزته!»*