اسم رمان : خطا
نویسنده : مهشاد خواجویی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 978
《وفادار من》جنگ نیمدختر آزادهای است که چشمبهراه عقاید زندانیاش است.عقایدش را بهاسارت گرفتهاند و او با موهایی رها روی شانههایش، بر بالای بلندترین سنگر، چشمانتظار ایستاده است. میان نگاهش یک دشت بینهایت لاله است. لالههایی سفید و پاک. مابین لالهها امید روییده است. امید به فردا…وفا… من برای بازگرداندن فرداها رفتهام… برای ماندن دشت لالهی سفیدی که سفید نخواهد ماند. برای بیداد نکردن حسرت در میهن رفتهام.
مرا ببخش!
خلاصه رمان :
سلام کردم و روی یکی از صندلی های خالی نشستم.
زن عمو برایم بشقاب گذاشت مشغول چای ریختن شد و جوابم را داد:سلام عزیزم صبحت به خیر حالت خوبه زن عمو جون؟
– ممنون بهترم مامانم و بابام کجا هستن؟استکان چای را جلویم گذاشت و مقابلم نشست.
بابات و عمو رفتن پیش وکیل… مامانتم خوابه حالش خوب نبود.
موهایم را پشت گوشم فرستادم و زن عمو لقمه های کوچک گرفت و در بشقابم چید،چشم های آبی اش غمگین تر از هر زمانی بود.
آه کشید و گفت خدا بهمون صبر بده خیلی سخته تابان انگار توی کوره میسوزه حسام نه دیشب نه امروز، رنگ به رو نداشت.
مربای آلبالو را به سمتم کشید. یه چیزی بخور عزیزم توام نا نمونده برات صندلی کنارم عقب کشیده شد معین روی آن نشست و سلام کرد،
جوابش را آرام دادم زن عمو برایش چای ریخت گوشی اش زنگ خورد تلفن را به سمتم گرفت.
سورمه بود.گوشی را برداشتم به اتاق رفتم و جواب دادم: الو، سورمه نامم را صدا زد و بغضش ترکید و گفت: – خدا لعنتشون کنه… اذیتت کردند؟
نه سورمه… فقط یه بازجویی بود. بابا و عمو هاتف و معین توی محوطه ایستاده بودن و قربانی هم توی همون طبقه پی گیر بود.
_وسط اون همه آدم چه طوری می تونستند اذیتم کنند؟ اشکهایش را پاک کرد:سروش رو دیدی_ نه، گریه مهلتش نداد که سؤال بعدی را بپرسد.
اشکهایش اشکم را درآورد سرش را پایین انداخت. دست روی صورتش گذاشت و زار زد.
دنیا رو به آتیش میکشم سمر. سروش باید آزاد بشه.- سورمه ، به روح…_قسمم نده سمر من دارم خفه میشم از این که کاری از دستم برنمی آد.
نگاهش کردم دلم برای چهره ی بی رنگ و رویش برای شانه های خمیده اش و برای جانی که به لبش رسیده بود سوخت…