اسم رمان : هاید
نویسنده : مرجان جانی
ژانر : عاشقانه، معمایی، تخیلی، طنز، فانتزی
تعداد صفحات : 537
داستان خواهر و برادری است، که از دست آدمهای شرور پنهان میشوند و نیروهایشان را مخفی میکند، آن ها سالهاست از قدرتشان استفاده نکرده اند، اما سر یک اتفاق مجبور میشوند تا محل زندگیشان را ترک کنند و …
خلاصه رمان :
با لبخند نگام کرد و بعد حالت فکر کردن گرفت و گفت: با اینبار میشه شش دفعه اره آره شش دفعه..
نگاه خیره و متعجبم رو ازش گرفتم و گفتم باهم … مشکلی داریم؟
خندید و گفت نه .. البته نمیدونم .. شاید،برگشت سمتم و ادامه داد: فکر کنم دوتامونم مشکل عقلی داریم.
وایساد و برگشت سمتم و گفت به چشمای کسی خیره نشو..تا جایی که میتونی سرت رو بلند نکن کسی نباید چشمات رو ببینه،سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم
وارد به جاده خلوت شدیم و به سمت راست حرکت کردیم.
برعکس چیزی که گفت اطراف نگاه کردم سرم رو بلند کردم و به خیلی خلوت بود و هر از گاهی به ماشین رد میشد.
بعد از چند دقیقه وارد یه راه اصلی شدیم و اینجا با جای قبلی خیلی فرق داشت شلوغ تر بود و پر از آدم متعجب به اطراف نگاه میکردم انگار اولین بار بود که اینجارو میدیدم .
رایکا برگشت سمتم و :گفت چیکار میکنی،خوبه گفتم نزار کسی چشمات رو ببینن دستم رو گذاشتم رو سرم و گفتم اوه،ببخشید.
دستش رو انداخت دور شونه هام و منو کشوند سمت خودش و از خیابون رد شد.
میتونستم صدای جلز و ولز کردن دستاش رو روی تنم بشنوم.برگشتم سمتش و گفتم تو خوبی؟سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و حرفی نزد.
همونطور که نگاش میکردم وارد به کوچه باریک شد و جلو یه در قدیمی وایساد و شروع کرد به در زدن،
بعد از چند ثانیه در باز شد ولی کسی جلوی در نبود.
اول من و پشت سرم رایکا وارد شد و رفتیم داخل برعکس ظاهر بیرونش داخلش خیلی شیک و تمیز بود،
با صدای شخصی که از پشت سرم میاومد نگاهم رو از وسایل داخل خونه گرفتم و برگشتم.
پیتر:سلام بچه ها … مگه قرار نبود از خونه بیر…
با دیدن من حرفش رو کامل نکرد و متعجب نگام کرد.